داستان کوتاه ملا، خدا بد نده

داستان کوتاه ملا، خدا بد نده

ملا در مکتب‌خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش‌آموز تنبل به شدیدترین شکل ممکن مورد تنبیه قرار می‌گرفت. بعضی دانش‌آموزان از شدت ترس هر چه خوانده بودند با دیدن چنین صحنه‌هایی فراموش می‌کردند. همیشه همه‌ی دانش‌آموزان سعی می‌کردند به نحوی به دانش‌آموزی که از او سوال پرسیده شده کمک کنند تا از تنبیه احتمالی جان سالم به در برد.
یک روز که ملا قرار بود درس سختی از دانش‌آموزان بپرسد، بچه‌ها با هم نقشه‌ای ریختند تا ملا را از پرسش منصرف کنند، چون احتمال می‌دادند امروز نیمی از بچه‌ها با چوب و فلک تنبیه شوند. بچه‌ها تصمیم گرفتند وقتی دیدند ملا به مکتب‌خانه نزدیک می‌شود، یکی از دانش‌آموزان زرنگ کلاس به پیشواز او برود و همین کار را هم کردند. آن دانش‌آموز نزدیک رفت و سلام کرد، ملا از این رفتار او خوشش آمد. با لبخند جواب سلام او را داد. دانش‌آموز پرسید: ملا خدا بد ندهد! حالتون خوب نیست؟ چرا اینقدر رنگتان پریده؟
ملا که حالش خوب بود و هیچ کسالتی نداشت گفت: خدا نکنه، دهنت رو ببند. ملا و دانش‌آموز کمی که جلوتر آمدند، یکی دیگر از دانش‌آموزان طبق نقشه به دیدار ملا آمد. سلام کرد و گفت: ملا جان! خدا بد ندهد. حالتون بد شده؟ رنگتان امروز زرد شده؟ ملا اخم کرد و گفت: چه می‌گویی؟ خودت مریضی؟ من حالم خوب است.
ملا به مکتب‌خانه که رسید قبل از این‌که کفش‌هایش را درآورد، یکی از بچه‌ها جلو رفت و گفت: سلام، ملا خدا بد ندهد! امروز حالتون خوش نیست؟ ملا این بار جواب سلام را داد، چیزی نگفت و به سمت جایگاهش در مکتب‌خانه رفت تا سر جایش بنشیند. بچه‌ها همه با هم سلام کردند. بعد از این‌که ملا با تکان دادن سر جواب همه را داد، یکی دیگر از بچه‌ها گفت: ملا خدا بد ندهد! ناخوش هستید، هم‌زمان یکی دو تای دیگر از بچه‌ها حرف او را تصدیق کردند و گفتند: راست می‌گوید ملا خدا بد ندهد. ملا عصبانی شد و گفت: ساکت! دهنتون را ببندید، کی گفته من مریض هستم؟
همه‌ی بچه‌ها سکوت کردند و فکر کردند نقشه‌‌ی‌شان نگرفته. کمی که گذشت ملا در اثر تلقینی که بچه‌ها به او کرده بودند، کم کم احساس ضعف کرد. بلند شد تا حالش از این بدتر نشده از مکتب خانه خارج شود. بچه‌ها گفتند: ملا چی شده؟ ملا گفت: نمی‌دانم چه شد، احساس ضعف و سرگیجه دارم. می‌خواهم تا حالم بدتر از این نشده به خانه برگردم و هر چه زودتر جوشانده‌ای بخورم تا حالم بهتر بشه. بعد رو کرد به شاگرد زرنگ کلاس که همان شاگردی بود که به پیشوازش رفته بود و گفت: تو امروز به‌جای من مسئول درس و مشق بچه‌ها هستی. امروز را استراحت می‌کنم تا زودتر حالم بهتر شود و بتوانم فردا خودم به مکتب‌خانه برگردم. آن وقت از مکتب‌خانه خارج شد و به خانه رفت. بچه‌ها از این‌که نقشه‌ی‌شان گرفته بود در پوست خود نمی‌گنجیدند. آن‌ها با این نقشه حداقل برای یک روز از تنبیه با چوب و فلک نجات پیدا کردند.

 

این ضرب المثل به کسانی گفته می‌شود که بیمار باشند با بخواهند بیماری خود را بیش از حد بزرگ جلوه دهند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: John Varley Jr. (mutualart.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده