داستان کوتاه بیلش‌ را پارو کرده‌ است

داستان کوتاه بیلش‌ را پارو کرده‌ است
می‌گویند، اگر کسی چهل روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند. سی و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی زود از خواب‌ بیدار می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آن‌جا ماند. روزی که زن صاحب‌خانه از پذیرایی او خسته شده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن

داستان کوتاه دسته گل به آب دادن
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم به‌هم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر خوش‌قدم و خوش‌شانس و دیگری بدقدم و بدشانس بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه به مالت نناز به شبی بند است

داستان کوتاه به مالت نناز به شبی بند است
مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خدم و حشم به حمام رفت. وقتی وارد خزینه‌ی حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ریگ به کفش داشتن

داستان کوتاه ریگ به کفش داشتن
در زمان‌های قدیم، از ساقه‌ی کفش برای پنهان کردن سلاح استفاده می‌شد. این سلاح‌ها برای دفاع از خود یا حمله به دشمن مورد استفاده قرار می‌گرفت. خنجر، سنگ یا ریگ از جمله سلاح‌هایی بود که در ساقه‌ی کفش پنهان می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می‌آورد

داستان کوتاه زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می‌آورد
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. عده‌ای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار می‌کردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم می‌نشستند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یا سخن دانسته گوی ای مرد نادان یا خموش

داستان کوتاه یا سخن دانسته گوی ای مرد نادان یا خموش
در گذشته جوانی جویای نام زندگی می‌کرد. جوان که بسیار دوست می‌داشت نام و آوازه‌اش همه‌جا بپیچد و همه او را بشناسند، در هر جا که می‌دید عده‌ای گرد هم آمده‌اند و سخن می‌گویند بی‌تعارف داخل جمع می‌رفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه افسار شتر بر دم خر بستن

داستان کوتاه افسار شتر بر دم خر بستن
بزرگی در بستر بیماری، خود را در آستانه‌ی مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که در شهر، از کوچک و بزرگ برای او حلالیت بگیرند و کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسوده‌تر رهسپار سرای باقی شود.
دنباله‌ی نوشته