میگویند، اگر کسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند. سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد...
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. روزی که زن صاحبخانه از پذیرایی او خسته شده بود...
اگر کسی در ظاهر دست به کاری زند، ولی پنهانی به کاری دیگر مشغول باشد، در اصطلاح میگویند زیر کاسه نیمکاسهای است. یعنی مطلب به این سادگی نیست و فریب و نیرنگی در کار است.
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شکل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلکه از نظر شانس و اقبال هم بههم شبیه نبودند. یکی از این دو برادر خوشقدم و خوششانس و دیگری بدقدم و بدشانس بود.
مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خدم و حشم به حمام رفت. وقتی وارد خزینهی حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد.
در زمانهای قدیم، از ساقهی کفش برای پنهان کردن سلاح استفاده میشد. این سلاحها برای دفاع از خود یا حمله به دشمن مورد استفاده قرار میگرفت. خنجر، سنگ یا ریگ از جمله سلاحهایی بود که در ساقهی کفش پنهان میشد.
در روزگاران گذشته و در روستایی سرسبز مردمانی مهربان در کنار یکدیگر زندگی میکردند. عدهای از ایشان که در صحرا با یکدیگر کار میکردند در هنگام ظهر و وقت خوردن غذا کنار هم مینشستند...
در گذشته جوانی جویای نام زندگی میکرد. جوان که بسیار دوست میداشت نام و آوازهاش همهجا بپیچد و همه او را بشناسند، در هر جا که میدید عدهای گرد هم آمدهاند و سخن میگویند بیتعارف داخل جمع میرفت...
بزرگی در بستر بیماری، خود را در آستانهی مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که در شهر، از کوچک و بزرگ برای او حلالیت بگیرند و کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسودهتر رهسپار سرای باقی شود.
در گذشته مردی تهیدست با خانوادهاش زندگی میکرد. مرد آنقدر فقیر بود که به جز نان و مقداری ماست، غذای دیگری نداشتند. حتی گاهی همان را هم نداشتند و شبها با شکم گرسنه میخوابیدند.