در روزگاری، مرد تاجری بود که با کشتی اجناسی را از کشوری به کشور دیگر میبرد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست میآورد و ثروت قابل توجهی جمعآوری میکرد. پولدار شدن این مرد که انسان راست گفتار و خیرخواهی بود...
در زمانهای گذشته، پادشاهی در شهری حکومت میکرد که بسیار رئوف و مهربان بود. پادشاه به ضعیفان کمک میکرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را میگرفت. این پادشاه بهخاطر رفتار منحصر به فردش دشمنان بسیار زیادی داشت.
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی میکرد که حواسش بود تا ذرهای از داراییهایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل میماند.
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقهی آبادی که پر از درختان میوه بود میگذشت. ناگهان چشمهی آبی را دید که از آن رودی روان شده بود. مرد که خیلی خسته بود، هوس کرد برود و زیر درختی کنار رود کمی استراحت کند.
روزی روزگاری، در سالها پیش حکیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زکریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سالها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد.
روزی روزگاری در روستایی کوچک که در میان کوهها قرار داشت، مردم روستا با مردی ثروتمند ولی گداصفت زندگی میکردند. اکثر مردم روستا زندگی سادهای داشتند و تمام روز را به کشاورزی و گلهداری سپری میکردند.
روزی مرد خسیسی که آوازهی خساست و تنگنظریاش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این کار برای مردی که خود را از داشتن بسیاری از نعمتها محروم میکرد بعید بود.
در گذشتههای دور دزدی که فکر میکرد خیلی زرنگ است، آرام و بیسروصدا وارد باغ میوهای شد و شروع کرد سبد خود را از میوههای باغ پر کردن. دزد میوههای رسیدهی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد.
روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف میبارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانهاش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانوادهاش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد.
روزی روزگاری، سالها پیش که وسیلهی مسافرت مردم حیوانات بود، مردی بهقصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقهی کمی برداشت و سوار بر شترش به دل کوه و بیابان زد.