داستان کوتاه دست بده ندارد

داستان کوتاه دست بده ندارد

روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌کرد که حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجره‌اش سرگرم کارش است، دوستان و اهالی بازار که از جلوی حجره‌ی او می‌گذشتند به او سلام می‌کردند، ولی او آن‌قدر مشغول کارش بود که اصلا متوجه حضور آن‌ها نمی‌شد. حتی گاهی پیش می‌آمد که مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و کتاب طی می‌کرد.
یکی از همین روزها که تاجر سخت مشغول کارش بود، اصلا متوجه نشد که تاجر کمی از مسیر اصلی خارج شده و همین‌طور که راه می‌رفت داخل چاهی افتاد، اما از خوش‌شانسی چاه هنوز کامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود و خیلی عمیق نبود. مرد خسیس که در داخل چاه گیر افتاده بود و نمی‌توانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران کمک خواست. رهگذران وقتی به سر چاه می‌رفتند و می‌دیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده می‌گفتند: در چاه چی پیدا کردی؟‌ حتما برای یافتن گنج به آن‌جا رفتی.
هر چه مرد خسیس می‌گفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم، کمکم کنید تا از این‌جا نجات پیدا کنم. مردم راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند. مرد خسیس دوباره داد می‌زد و کمک می‌خواست، ولی هر کس می‌دید که او در چاه گیر افتاده بدون این‌که کمکی به او کند یا راهش را می‌گرفت و می‌رفت یا این‌که متلکی به او می‌گفت: به درک، تو اگر دست و پایت هم بشکند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش.
در نهایت مرد خسیس آن‌قدر در آن چاه از مردم کمک خواست و مردم آن‌قدر به او طعنه و کنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا این‌که دل یک نفر به رحم آمد و گفت: خوب کار او بد، ولی ما نمی‌توانیم آن‌قدر به او کمک نکنیم تا این‌که در چاه بمیرد. فرق ما با او که این کارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او کمک نکنیم، کار ما هم خیلی بد است. مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه می‌اندازیم، تا او طناب را به کمرش ببندد، بعد چند نفری با کشیدن طناب او را از چاه بیرون می‌آوریم.
دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آن‌قدر غذا نخورده و پول‌هایش را جمع کرده که ذره‌ای گوشت در بدنش پیدا نمی‌شود. سبک است و یک نفری هم می‌شود طناب را کشید و او را از چاه بیرون آورد. فرد دیگری گفت: اصلا این کارها لازم نیست، این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز کنیم، می‌توانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بکشیمش. بقیه هم فکر این مرد را قبول کردند. از بین‌شان فردی را که قوی‌تر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز کرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بکشم.
همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیکل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان کردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا کند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نکرد و دست او را نگرفت. یک نفر که از همسایه‌های مرد خسیس بود و او را خوب می‌شناخت جلو رفت و گفت: زحمت نکشید. این مرد دست بده ندارد، او فقط دست بگیر دارد. مرد قوی هیکل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر می‌خواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس که چاره‌ای نداشت، هر جوری بود دست مرد قوی هیکل را گرفت و از چاه بیرون آمد.

 

این ضرب المثل درباره‌ی آدم‌های تنگ نظر و خسیسی به‌کار می‌رود که حتی برای نزدیکان خود هم حاضر نیستند قدمی بردارند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده