داستان کوتاه قاضی دیوان بلخ

داستان کوتاه قاضی دیوان بلخ

آورده‌اند که در زمان قدیم در شهر بلخ شبی دزدی از دیوار خانه‌ای بالا رفت. اتفاقا در حین بالا رفتن از دیوار، پایش لغزیده به زمین افتاد و پایش شکست. بر اثر انعکاس صدا همسایه‌ها از خانه بیرون دویده، دزد را دستگیر و به داروغه تسلیم نمودند. دزد از دیوان داروعه جهت معالجه به پیش طبیب اعزام شد و از آن‌جا شکایت نزد قاضی برد که چون دیوار خانه بلند ساخته شده بود و من نتوانستم از دیوار بالا بروم، بدین جهت صاحبخانه مقصر و بایستی از عهده‌ی خسارت وارده برآید.
قاضی دیوان بلخ، دستور احضار صاحبخانه را صادر کرد. صاحبخانه نیز گناه را به گردن بنا انداخت که دیوار را بلند ساخته است. بنا هم خشتمال را مقصر اصلی قلمداد نمود؛ و به همین طریق خشتمال، نجار را که قالب خشت را بزرگ ساخته به عنوان مقصر معرفی نمود.
نجار هم پس از حضور در دادگاه اذعان کرد: چون عاشق روی دختری بودم، روزی که مشغول ساختن قالب بودم و حسب تصادف همان دختر، از درب دکانم گذشت و بر اثر عبور او عقل و دل و دینم ازدست برفت و قالب بزرگ از آب درآمد!
نتیجه اینکه دخترک را خواستند، او هم دعانویسی را گناهکار دانست که به مادرش دعایی را داده بود که از اثر آن دعا، چنین مهوش و زیباروی قدم به عرصه‌ی وجود گذارده بود.
بالاخره دعانویس بدبخت محکوم شد که یک چشمش را از حدقه درآوردند. او هم اظهار داشت در همسایگی ما شکارچی‌ای هست که هرگاه شکاری را هدف قرار می‌دهد یک چشمش را به هم گذارده و با چشم دیگر نشانه روی می‌کند و چون یک چشم شکارچی زاید است، پیشنهاد کرد به‌جای چشم من چشم او را درآوردند. قضات دیوان بلخ نیز به اتفاق، رای دعانویس را پسندیدند و حکم صادر کردند که یک چشم شکارچی را درآوردند!

 

اگر چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضی هر ندایی را پذیرا باشد، این‌چنین دیوان و دارالقضا را به دیوان بلخ تشبیه کنند.

 

نگاره: Dionisio Baixeras Verdaguer (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده