در زمان پادشاهی مظفرالدینشاه قاجار، ادارهی شهر تهران را به فردی نظامی بهنام «مختارالسلطنه» سپرده بودند. مختارالسلطنه مرد بیگذشت و سختگیری بود. اَخم و تَخم میکرد و سر سازگاری با بازاریها را نداشت.
مردی به دربار خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش میشوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار ۱۰ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند.
روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچ کس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند. تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد.
شبی هر چه کرد، خوابش نبرد، غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید. پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد.