مدتی بود در کافهی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم. دخترهای زیادی میآمدند و میرفتند، اما آنقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت.
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا بهجای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
مرد نصف شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش میخوره به کوزهی سفالی گرونقیمتی که زنش خیلی دوستش داشته و میوفته زمین و میشکنه. مرد هم همونجا خوابش میبره. زن اون رو میکشه کنار و همه چیو تمیز میکنه.
ماجرا به مردی به نام جانگ یوهوا برمیگردد که همسرش از سال ۲۰۰۰ میلادی طی حادثهای به کما میرود، اما این مرد کشاورز چینی با تلاشهای مستمر خود همسرش را که سالها در اغما بود و زندگی گیاهی داشت، بههوش آورد.
هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که بلیت هواپیمای ما، برای من دوسره و برای «جان» یکسره باشد. ما به نیویورک میرفتیم تا همسرم «جان» سومین عمل جراحی قلب باز را به انجام رساند. جان شصت سال داشت و بسیار سالم بود.
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیر اخلاقی بود و پسندیده نبود.
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم. یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوالها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا.
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
آخرین سال دانشگاه بود که جوزف، آن دخترک زیباروی رشتهی پزشکی را در راهروی منتهی به رستوران دانشگاه دید و آن نگاه معصوم و آن دندانهای درخشان، کاری با قلب و روح جوزف کرد که در تمام بیست و پنج سالگی او رخ نداده بود.