داستان کوتاه قدیما که بی‌کلاس بودیم

داستان کوتاه قدیما که بی‌کلاس بودیم
یادش بخیر قدیما که بی‌کلاس بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش می‌گذشت و هر چقدر با کلاس‌تر می‌شیم از هم‌دیگه دورتر می‌شیم. قدیما که بی‌کلاس بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه‌ی رفت و آمد وسیله شخصی نبود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شاگرد اول

داستان کوتاه شاگرد اول
​شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می‌آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمان‌های ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می‌کنند!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان

داستان کوتاه خواجه نظام الملک و همنشینی با نادان
آورده‌اند که خواجه نظام‌الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار

داستان کوتاه خاطره‌ی محمد قاضی مترجم نامدار
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود به‌عنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سنندج بود. حقوق خوبی می‌گرفتم. بلافاصله پس از استخدام به‌صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نوشته شدن کتاب دائو ده جینگ

داستان کوتاه نوشته شدن کتاب دائو ده جینگ
در سال بیست و سوم سلطنت جائو، لائوتزه دریافت که جنگ منجر به ویرانی زادگاهش می‌شود. از آن‌جا که سال‌ها به مراقبه درباره‌ی جوهر زندگی پرداخته بود، می‌دانست گاهی لازم است آدم عمل کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قصه‌ی پریان

داستان کوتاه قصه‌ی پریان
در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ی منطقه‌ی تینگ‌زدا آماده‌ی تاجگذاری می‌شد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج می‌کرد. از آن‌جا که همسر او ملکه‌ی آینده می‌شد، باید دختری را پیدا می‌کرد که بتواند کاملا به او اطمینان کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چتر کجاست

داستان کوتاه چتر کجاست
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر می‌تواند به مرحله‌ی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانه‌ی او شد. نان-این پرسید: «چتر و کفش‌هایت را بیرون در گذاشتی؟»
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین

داستان کوتاه هدیه‌ای به‌نام توهین
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی می‌کرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، می‌گفتند هنوز می‌تواند هر حریفی را از پای در بیاورد.
دنباله‌ی نوشته