داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب

داستان کوتاه آموختن پرواز به اسب

عبارت دل‌نگرانی، دو بخش است «دل» و «نگرانی». یعنی پیش از آن‌که حادثه‌ای رخ دهد، دل ما نگران واقعه‌ای باشد. یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافته‌اند. یعنی این تصور که اتفاقاتی که در آینده رخ می‌دهند همیشه نامطلوبند. البته استثناهای فراوانی وجود دارد. یکی از آن‌ها، قهرمان این داستان کوتاه است:
پادشاه پیری در هندوستان دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت: «اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایای‌تان چه می‌کنند. به گروه‌ها، خردمندان، مارگیران و مرتاضان احترام می‌گذارید. بسیارخوب. وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم. در این کشور هیچ‌کس نیست که این کار را بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید تا این کار را برای‌تان انجام دهم.»
پادشاه بی‌درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند. مرد محکوم گفت: «باید دو سال در کنار این جانور بمانم.» پادشاه گفت: «دو سال به تو وقت می‌دهم. اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می‌آویزم.» مرد پذیرفت و با اسب از قصر بیرون رفت. او خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است. وقتی به خانه رسید، دید که خانواده‌اش سیاه پوشیدند. همه جیغ زدند: «دیوانه شده‌ای؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟»
او پاسخ داد نگران نباشید. اول این‌که هیچ‌کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند، یک وقت دیدید که یاد گرفت. دوم این‌که پادشاه پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم این‌که شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم. حالا فرض کنید انقلاب یا شورش بشود، حکومت سرنگون شود، جنگ بشود. و آخر این‌که، اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد، دو سال دیگر زندگی کرده‌ام و می‌توانم در این مدت هر کاری که دلم می‌خواهد بکنم. فکر می‌کنید همین کم است؟

 

برگرفته از کتاب داستان‌هایی برای پدران، فرزندان و نوه‌ها، نوشته‌ی پائولو کوئیلو.
نگاره: ilin_sergey (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده