داستان کوتاه غریب و شاه‌صنم

داستان کوتاه غریب و شاه‌صنم

غریب و شاه‌صنم افسانه‌ای عاشقانه در ادبیات گفتاری‌ست که در دوره‌ی «صفویان» آفریده شده است. از این افسانه تاکنون ۶ روایت در ایران ثبت شده است: دو روایت در آذربایجان، یک روایت ترکمنی، یک روایت در ایل قشقایی، یک روایت ارمنی و یک روایت در خراسان. این داستان بازگو کننده‌ی دلدادگی پسری به‌نام «غریب» و دختری به‌نام «شاه‌صنم» است.
چکیده‌ی داستان غریب و شاه‌صنم
در روزگار قدیم دختر زیبایی بود به‌نام «شاه‌صنم». این شاه‌صنم نامزدى داشت که اسمش «شاه‌ولد» بود. اما دل شاه‌صنم در گرو عشق جوانى بود بلند بالا و برازنده و از همه بالاتر نوازنده و خواننده به‌نام «غریب». غریب از مال دنیا چیزى نداشت و خودش با مادر پیر و برادر جوان و خواهرش زندگى مى‌کرد. قوم و خویشان شاه‌صنم هر چه مى‌خواستند بساط عروسى او را با نامزدش به راه بیندازند، او بهانه مى‌تراشید و نمى‌گذاشت و هر جورى که بود شانه خالى مى‌کرد. کار حرف و گفتگو درباره‌ی شاه‌صنم و غریب و شاه‌ولد بالا گرفت و توى شهر پیچید و خبر به‌گوش حاکم رسید.
حاکم، شاه‌ولد و غریب را خواست و گفت من درباره‌ی شما چیزى شنیده‌ام و حکم مى‌کنم که هر دو از شهر خارج شوید و هر کس با پول و طلا و جواهرات بیشترى برگشت شاه‌صنم مال اوست. هر دو جوان قبول کردند و بار سفر را بستند. موقع خداحافظى شاه‌صنم دستمالى را به غریب داد تا کم‌وبیش از او یاد کند و شاه‌صنم هم انگشترى زیبایى از غریب گرفت که یاد و یادگارى باشد از او. غریب سه‌تار زیبایى هم که داشت از سقف اتاقش آویزان کرد و طورى قرار داد که غیر خودش هیچ‌کس نتواند آن را پایین بیاورد.
بالاخره در یک سپیده‌دم شاه‌ولد و غریب از خانه‌ی‌شان به راه افتادند و راه بیابان در پیش گرفتند، در حالى که هر دوی‌شان به شاه‌صنم فکر مى‌کردند و به امید روزى بودند که با خورجین‌هاى پر از سکه و طلا، جواهرات و پارچه‌هاى الوان به شهر بازگردند. سپس پیش حاکم بروند و حاکم سکه و طلا و جواهرات و پارچه‌هاى آن‌ها را قبول کند و بعد براى همسرى شاه‌صنم انتخابشان کند. این دو با همین افکار آن‌قدر رفتند تا به رودخانه‌اى رسیدند که هیچ‌کس نمى‌توانست از آن عبور کند.
شاه‌ولد که در فکر بود غریب را فریب بدهد گفت: من که نمى‌توانم از رودخانه رد شوم، تو جلو شو تا من از دنبالت بیایم. غریب به آب زد، آب از سر اسبش رد شد و شاه‌ولد در همان حال دستمال را از پر شال او قاپید و غریب متوجه نشد و بالأخره با شجاعت از آب رد شد. اما شاه‌ولد هر کارى کرد اسبش جلو نرفت و غریب هم که از آب رد شده بود، راه خودش را در پیش گرفت و رفت تا با پول و جواهر باز گردد. شاه‌ولد دستمال غریب را برداشت و به شهر بازگشت و به هر کس که رسید گفت من و غریب رسیدیم به رودخانه‌اى و او خواست عبور کند غرق شد و من خواستم او را بگیرم این دستمال که لای شالش بود به دستم افتاد، ولى او را آب برد.
ناگفته نماند که موقع خداحافظى غریب به شاه‌صنم گفت: من سفرم هفت سال طول مى‌کشد. در ظرف این هفت سال اگر آمدم که خوب و اگر نیامدم با هر کس خواستى عروسى کن. شاه‌ولد که تنها برگشته و خوشحال بود، هى قاصد مى‌فرستاد تا دل شاه‌صنم نرم و هر چه زودتر حاضر به عروسى بشود، زیرا از همه چیز گذشته دستمال نشانه را آورده بود، ولى شاه‌صنم جواب مى‌داد: من هفت سال مال غریب هستم و به انتظارش مى‌نشینم. اگر آمد که آمد، اگر نیامد با تو عروسى مى‌کنم.
غریب رفت تا به شهر حلب رسید. در حلب پادشاهى حکومت مى‌کرد که هفت پسر داشت و غریب به‌وسیله‌ی یکى از پسران دست به دامن پادشاه شد که به او کمکى بکند تا به‌کار تجارت بپردازد و هنرهایش را هم یکى‌یکى برشمرد. او را به حضور شاه بردند و شاه هم او را پسندید و سرمایه‌اى در اختیارش گذاشت که به تجارت و معامله بپردازد. نزدیک به هفت سال بعد قافله‌اى از شهر شاه‌صنم عازم حلب شد. شاه‌صنم وقتى شنید چنین قافله‌اى مى‌خواهد حرکت کند با مادر غریب به قافله رفته و پشت پرده‌اى نشستند و سراغ سردار قافله را گرفت. خبر به گوش سردار رسید و سردار خیال کرد زن و دختر گدایى براى کمک خواستن به سراغش آمده‌اند. چند تا سکه براى آن‌ها فرستاده و گفت: آن‌ها جز این کارى به من ندارند، این را به آن‌ها بدهید تا بروند.
دختر وقتى سردار قافله خودش نیامد و چند تا سکه فرستاد، ظرفى را پر از جواهر کرده و براى سردار قافله فرستاد و گفت: به او بگویید که ما فقیر نیستیم و فقط با تو کار داریم. وقتى جواهرات به‌دست سردار قافله مى‌رسد، متعجب و حیران به‌طرف آن‌ها به راه مى‌افتد و پشت پرده مى‌ایستد. شاه‌صنم مى‌گوید: اى سردار قافله، یکى از جوانان ما به سفر رفته، مدت‌ها است که از او خبرى نداریم، اگر او را دیدى روانه‌ی شهرش کن و این جوان، سه تا نشانه دارد که مى‌توانى هر جا که او را دیدى بشناسی.
نشانى اول او این است که به مجلس امامان و پیغمبران علاقه و دلبستگى دارد. نشانه‌ی دوم این است که بلند بالا و رشید و زیبا است و هیچ‌وقت از روى پل حاشیه جوى رد نمى‌شود و همیشه از میان جوى آب و سخت‌ترین جاى رودخانه عبور مى‌کند. نشانه‌ی سوم این‌که در هر مجلسى وارد شود مى‌رود و بالاتر از همه مى‌نشیند و غذا را در دستمال ابریشمى مقابل خودش مى‌گذارد و مى‌خورد. و بعد دختر مقدارى طلا و جواهرآلات به سردار قافله داد تا به شهرى که رسید مهمانى برپا کند. و سردار قافله هم قول داد از هیچ اقدامى کوتاهى و فروگذارى نکند.
بالاخره قافله حرکت کرد و سردار قافله در چند شهر مهمانى داد تا رسید به حلب. در حلب هم شروع به سفره دادن و مهمانى کرد تا شاید جوانى را با آن نشانه پیدا کند. شاه‌صنم کار دیگرى هم کرده بود و آن این بود که انگشتر غریب را به دست سردار قافله داده بود تا وقتى جوانى را با آن نشانه پیدا کرد، در ظرف بیندازد و به‌دست او بدهد تا انگشتر را بشناسد و حرفى بزند. روز اول و دوم سفره، خبرى از جوان نبود. روز سوم غلام زرخرید غریب به او خبر داد که مجلسى براى امامان برپا است و از طرف دیگر غریب هم از دل و جان، عاشق این مجالس بود و عزم شرکت در مجلس را کرد.
سردار قافله محل سفره را طورى انتخاب کرده بود که جوى آب بزرگى از جلوش رد شود تا آن جوان را بتواند از طرز عبور کردنش بشناسد. در آن روز سردار قافله دید جوانى زیبا و خوش‌اندام، سواره از وسط آب گذشت و بعد پیاده شد. سردار به او خوش‌آمد گفت و او را راهنمایى کرد و دید رفت بالاى مجلس نشست و موقع غذا خوردن هم دید که دستمال ابریشمى از جیب درآورد و غذا روى آن گذاشت و مشغول خوردن شد، سردار او را شناخت و ظرفى پُر از آب کرد و انگشتر را در آن انداخت و به‌دست جوان داد. جوان خواست آب بخورد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مدهوش شد.
بالاخره او را به‌هوش آوردند و بعد از سردار سوال کرد که: این انگشتر از کجا آمده. سردار همهه‌ی قضیه را گفت و افزود که: هفت سال انتظار تو را داشتند و نرفتى و حالا دربه‌در دنبالت هستند و انتظارت را مى‌کشند. اگر تا سه روز دیگر به آن‌جا نرسى، شاه‌صنم عروسى مى‌کند حالا دیگر خود دانی. از شهر حلب تا شهر شاه‌صنم اقلا سه ماه راه بود.
جوان، سردار قافله را در آغوش کشید و یک‌راست عزم دیدار پادشاه حلب کرد و چون در دستگاه پادشاه هم تقرب داشت همه‌ی جریان را گفت و اجازه خواست تا حرکت کند. شاه به‌علت علاقه‌اى که به او پیدا کرده و هنرهایى که از او دیده بود اجازه نداد و گفت: الان مى‌گویم همه‌ی دختران شهر را به حمام ببرند و از جلوى تو بگذارنند، تو هر کدام را خواستى انتخاب کن تا ترتیب عروسى تو را در همین جا بدهم. و او را از رفتن منصرف کرد. غریب نتوانست حرفى بزند و از طرف پادشاه دستور داده شد که همه‌ی دختران به حمام بروند، ولى غریب نتوانست هیچ یک را انتخاب کند. زیرا دلش در گرو عشق شاه‌صنم بود.
شاه وقتى چنین دید گفت: از طویله یک اسب خوب رهوار و یک دستمال گران‌قیمت برایش بیاورید تا حرکت کند. و او هم پاى شاه را بوسید و راه افتاد. تاخت مى‌کرد و مى‌رفت و آن‌قدر اسب را دواند که اسب زمین خورد و شکمش پاره شد و غریب توى بر بیابان گیر افتاده بود و چاره‌اى نداشت. شروع به دویدن کرد، آن‌قدر دوید که از نفس افتاد و زیر درختى از خستگى خوابش برد. در همین موقع اسب نورانى به بالینش آمد و او را از جا بلند کرد و گفت: اى جوان، تو کى هستی؟ و کجا مى‌خواهى بروی؟
غریب جریان را گفت. اسب‌سوار به او گفت: در این نزدیکى‌ها دهى است به آن‌جا برو و خوراک و زاد و توشه‌اى براى خودت فراهم کن و چیزى گیر بیاور و بخور اما یادت نرود، اهل ده همه کافر هستند هرگز اسمى از حضرت على نبر. غریب قبول کرد و خسته و نالان به‌طرف دهى که آن مرد نشانه داده بود به راه افتاد. دروازه‌بان ده جلوی او آمد و مقدارى نان و شیر جلوی او گرفت و گفت: این را بخور و هر چه خواستى بردار و خودت ببر.
غریب نان و شیر را برداشت و برگشت زیر همان درخت پیش اسب‌سوار نورانی، و به اسب‌سوار تعارف کرد. من نمى‌خواهم، این خوراک خودت است. بخور تا از گرسنگى نجات پیدا کنى و من تو را الان به شهرت مى‌رسانم. غریب نان و شیر را خورد. اسب‌سوار گفت: چشم‌هایت را ببند و باز بکن. او چشم‌هایش را بست، وقتى باز کرد دید دارد پیاده در کوچه‌ی شهر شاه‌صنم راه مى‌رود. صداى ساز و کرنا به‌گوش مى‌رسد و بساط عروسى شاه‌ولد و شاه‌صنم برپا است، زیرا درست هفت سال و یک روز گذشته بود. و از طرفى اسب‌سوار گفته بود: من مى‌دانم از هجر تو، برادرت دیوانه و مادرت نابینا شده. چوبى را به تو مى‌دهم با آن به برادرت بزن خوب مى‌شود و دستمالى را هم به تو مى‌دهم، روى سر مادرت بیند،چشم‌هایش بینا مى‌گردد.
غریب که سخت اندوهگین و ناراحت بود، همین‌طور که توى کوچه مى‌رفت، چشمش به برادرش افتاد که دیوانه شده بود و با بیل مردم را مى‌زد و تا او را دید به‌طرف او حمله کرد، غریب گفت: من در این شهر غریب هستم. مرد دیوانه که حیدر برادرش بود گفت: اگر نه به‌خاطر اسم و کلمه‌ی غریب بود که بر زبان آوردى تو را مى‌کشتم. بالاخره غریب به خانه رسید. دید مادرش هم کور شده و گوشه‌اى نشسته و توى فکر است. سلام کرد و گفت: اى زن تنها، مهمان مى‌خواهی؟
زن کور گفت: اى مرد در شهر عروسى است. نمى‌روى به مجلس عروسى و مى‌آیى به خانه من که یک زن نابینا هستم؟ غریب جواب داد: بله. بعد گفت: اى زن اجازه بده آن سه‌تار را بردارم که در سقف است و بروم در عروسى مطربى کنم و برایت هم شام مى‌آورم. پیرزن گفت: دست هیچ‌کس به این سه‌تار نمى‌رسد. غریب گفت: ولى دست من مى‌رسد. پیرزن گفت: اگر مى‌توانى بردار، من حرفى ندارم. غریب سه تار را برداشت و به‌طرف مجلس عروسى به راه افتاد. خواهر غریب که توى خانه و از دور متوجه غریب بود به‌طرف مادرش دوید و گفت: اى مادر فکر کنم که این مرد خود برادرم بود. زن تا شنید، غمش زیاد شد. به دخترک ناسزا گفت و بعد هاى‌هاى زد زیر گریه.
مجلس عروسى مرتب و منظم بود و همه متوجه بودند که آدم غریبه‌اى نیاید تو، ولى او چون سه‌تار داشت، به‌عنوان مطرب وارد شده و هیچ‌کس به او چیزى نگفت. شاه‌ولد تا او را دید شناخت و گفت: او را از مجلس بیرون بیندازید، کیست و چرا ابنجا آمده؟ غریب هم سه دفعه پشت سر هم سلام کرد تا صدایش را شاه‌صنم بشنود. شاه‌صنم تا صداى او را شنید، او را شناخت و به‌طرفش دوید و حیرت‌زده گفت: غریب مگر تو نمرده‌ای؟
غریب گفت: مگر خدا مرا بکشد، و الّا هیچ بنده‌اى نمى‌تواند مرا از بین ببرد. شاه‌ولد عصبانى شد و شروع کرد به بدگفتن و داد و فریاد نمودن. ولى غریب سه‌تارش را توى بغل گرفته بود با حرارت شروع به نواختن کرد. شاه‌ولد که خونش به‌جوش آمده بود خواست به او حمله کند که پایش خورد به سنگى و شکست. مجلس به هم خورد. غریب فریاد زد: مجلس را بر هم نزنید، من غریب هستم. ولى ‌شاه‌صنم را نمى‌خواهم، او مال شاه‌ولد است.
بعد دستمالى را که داشت به زانوى شاه‌ولد کشید و پاى شاه‌ولد که شکسته بود خوب شد و از جا برخاست. بعد به‌طرف خانه رفت و توى کوچه برادرش را هم دید چوبى به او زد خوب شد و بعد هم در خانه دستمال را روى مادرش انداخت، چشم مادرش هم روشن شد. همه همدیگر را در بغل گرفتند. از خوشحالى گریه کردند. بعد غریب رو به خواهرش کرد و گفت: من مى‌روم به مجلس عروسی، الان مى‌خواهند شاه‌صنم را ببرند حمام، تو هم با او باش و همراه او به حمام برو و لباس بپوش.
غریب به مجلس رفت و گفت: اى شاه‌ولد، شاه‌صنم با یک دختر دیگرى مى‌آید، چون روبنده دارند. هر کدام را خواستى تو اول انتخاب کن. شاه‌ولد هم که برکت دستمال پایش را خوب کرده بود گفت: هر کارى تو بگویى مى‌کنم. هر دو منتظر نشستند تا آن دو تا از حمام بازگشتند. غریب گفت: حالا انتخاب کن. شاه‌ولد هم گفت: نه، تو انتخاب کن. غریب که خواهرش را مى‌شناخت و مى‌دانست شاه‌صنم کوتاه‌تر است گفت: من آن بلندتره را مى‌خواهم. شاه‌‌ولد گفت: من هم آن دیگرى را.
بعد روبنده‌ها را پس زدند و همه‌ی مردم دیدند عجب آن‌که غریب انتخاب کرده شاه‌صنم است و آن‌که شاه‌ولد انتخاب کرده خواهر غریب است. اما بالاخره همه خوشحال شدند و عروسى شاه‌ولد با خواهر غریب و عروسى غریب با شاه‌صنم سر گرفت و زندگى خوشى آغاز کردند. چند شب بعد حضرت على به خواب غریب آمد و گفت: آن سوار من بودم و این به خاطر رنج و هجرى بود که تو کشیده بودی.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

برگرفته از کتاب افسانه‌هاى ایرانى، نوشته‌ی صادق همایونی (برگرفته از کتاب فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران، جلد نهم، على‌اشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی))
نگاره: نرگس یوزباشی
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده