داستان کوتاه وضعم آن قدرها هم بد نبود

داستان کوتاه وضعم آن قدرها هم بد نبود

قبل از پریدن، فکر می‌کردم از همه بیچاره‌ترم، اما وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم...
در طبقه‌ی دهم، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند.
در طبقه‌ی نهم، «پیتر» قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می‌کرد.
در طبقه‌ی هشتم، «می» داشت گریه می‌کرد، چون نامزدش ترکش کرده بود.
در طبقه‌ی هفتم، «دن» را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه‌اش را می‌خورد.
در طبقه‌ی ششم، «هنگ» بی‌کار را دیدم که هنوز هم، روزی هفت روزنامه می‌خرد تا بلکه کاری پیدا کند.
در طبقه‌ی پنجم ، آقای «وانگ» به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری‌هایش را می‌رسید.
در طبقه‌ی چهارم، «رز» را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می‌کرد.
در طبقه‌ی سوم، پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید.
در طبقه‌ی دوم، «لی‌لی» را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود زل زده بود.
قبل از پریدن فکر می‌کردم از همه بیچاره‌ترم.، اما حالا می‌دانم که هر کس گرفتاری‌ها و نگرانی‌های خودش را دارد. بعد از دیدن همه، فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود. حالا کسانی که همین الان دیدم، دارند به من نگاه می‌کنند. فکر می‌کنم آنان بعد از دیدن من با خودشان فکر می‌کنند که وضع‌شان آن قدرها هم بد نیست.

 

نگاره: Narvikk (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده