گویند در گذشتهی دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نمایندهی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تایید خر و حیلهی روباه، همهی حیوانات جنگل را رها کرده و فراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم، تصمیم به رفتن گرفتند.
در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی میخورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت: اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی میمیریم و فقط خر زنده میماند، زیرا او گیاهخوار است.
شیر گفت: «چه فکری داری؟»
روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامهی مسیر به رهبر نیاز داریم و باید از روی شجرهنامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده، تا خر را بکشیم و بخوریم.»
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجرهنامهاش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بودهاند!»
و بعد روباه ضمن تایید گفتهی شیر گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بودهاند.»
خر تا اندازهای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشهی شومی در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجرهنامهام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید.»
شیر فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زیر سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم.»
روباه گفت: «نه من کار دارم.»
خر گفت: «چه کاری؟»
گفت: «میخواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم، وگرنه الان بهجای شیر، گردن من شکسته بود!»
نگاره: Plcgoods.com
گردآوری: فرتورچین