داستان کوتاه ارمغان موبد

داستان کوتاه ارمغان موبد

یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همه‌اش همین بود، و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود، سکه‌هایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجه‌ی چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود، سکه‌هایی که با تحمل حرف‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آن‌ها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود، و او همه‌ی این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود، به امید آن‌که بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند. یک بار دیگر به‌دقت پول‌ها را شمرد، اشتباه نکرده بود، همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود، پول ناچیزی که با آن ممکن نبود چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد و فردا هم روز عید کریسمس بود.
دِلا زن جوان پریده رنگ، افسرده و دل شکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره‌ای جز این نداشت که خود را به روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند. واقعا زندگی جز مجموعه‌ای از زاری‌ها و اشکباری‌ها نیست که به‌ندرت در میان آن لبخندی دیده می‌شود، اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاه‌تر است. دلا به سرنوشت تباه خود اشک می‌ریخت. خانه‌اش عمارت محقری بود که برای آن هفته‌ای هشت دلار اجاره می‌پرداخت. هر تازه‌واردی با یک نگاه می‌فهمید که این‌جا، کاشانه‌ی خانواده‌ی بینوا و تهیدستی است. هر گوشه‌ای و هر رقم از اسباب و اثاثش از این تهیدستی و درماندگی حکایت می‌کرد.
اتاق پایین درست شبیه به دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچ وقت در آن نامه‌ای فرو نمی‌افتاد،  مسکنی بود که هیچ وقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمی‌آورد. پهلوی زنگ، کارتی دیده می‌شد که به رویش نوشته بود: «جیمز- دیلینگهام- یانگ.» سال‌ها قبل، مستاجران این خانه، زن و شوهر جوانی بودند که آفتاب اقبال بیش و کم به روی‌شان لبخند می‌زد، برای این‌که در آن موقع مرد خانواده مبلغی در حدود سی دلار در هفته حقوق می‌گرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را می‌کرد. بعد حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده‌ی زندگی آن‌ها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغ‌شان آمد و آسایش را از آن‌ها گرفت. مثل این‌که از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای این‌که از دور با زبان گویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان می‌کرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه‌ی نیم ویران خانه‌ی خود پا می‌گذاشت، همسرش با خوش‌رویی و مسرت از او استقبال می‌کرد. او را جیم می‌خواند و قلب ماتم‌زده‌اش را با تبسم تابناک و امیدبخش خود روشن می‌ساخت.
زن زیبای دل‌شکسته، اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آن‌جا، گربه‌ی خاکستری رنگی راه می‌رفت. فکر فردا یک دقیقه ترکش نمی‌کرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش می‌بایستی هدیه‌ای به او بدهد، ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد، در حالی که مجموع پس‌انداز او بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نبود. ماه‌های متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از خرج خانه صرفه‌جویی کرده بود و حالا آن‌چه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزیی تجاوز نمی‌کرد. بیست دلار حقوق در هفته و هزینه‌ی سنگین زندگی، دیگر محلی برای پس‌انداز کردن باقی نمی‌گذارد. علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آن‌چه او حساب می‌کرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یک سال، سال نو نزدیک می‌شد، لازم بود برای شوهرش هدیه‌ای خریداری کند، هدیه‌ای که یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد. او از هفته‌ها پیش به یاد نزدیک شدن کریسمس بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که در عین مناسب بودن، ارزش شان و مقام شوهرش را داشته باشد، در حالی که اکنون محصول ماه‌ها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمی‌یافت.
بی‌اختیار مقابل آیینه‌ی زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود رفت و نگاهی به آن انداخت. چهره‌ای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان می‌درخشید و هاله‌ای از گیسوان طلایی گردش فروریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد. آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانه‌هایش فروریخت.
در این کاشانه‌ی فقرزده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبان‌شان غرور و مباهات فراوان ایجاد می‌کرد: یکی ساعت طلایی جیبی جیم که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی قیمتی آن خانواده را تشکیل می‌داد و دیگری گیسوان فریبنده و روح‌نواز دِلا که همسرش را بی‌اختیار به تحسین و ستایش وا می‌داشت. این تارهای زرین به‌قدری زیبا و شفاف بود که اگر ملکه‌ی باستانی سبا با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی می‌زیست، دلا هر روز صبح برای این‌که جواهرات کم‌نظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، تعمدا گیسوان خود را از پنجره به بیرون می‌افکند و به‌دست نسیم فرحناک می‌سپرد. همان‌طور جیم هم به‌قدری به تنها یادبود پربهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه‌ی بی‌حسابش در همسایگی‌اش منزل می‌گرفت، هر روز مخصوصا ساعت طلا را برابر چشمش از جیب درمی‌آورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسادت دیوانه کند.
زن زیبا بی‌حرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمی‌داشت. تارهای زرینش به‌قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش می‌رسید. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیله‌اش می‌گذشت و توفان سهمناکی روحش را می‌لرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید، فکری که مثل بارقه‌ای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت‌زده‌ی اطرافش را روشن ساخت. اما از تجسم همان خیال، بی‌اختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه‌ی اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه‌ی کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان می‌کرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت می‌رساند.
دیگر صبر و تامل را جایز نشمرد. پالتو کهنه‌اش را پوشید و کلاه فرسوده‌اش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازه‌ای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود: «مادام سوفرونی، فروشنده‌ی کلاه گیس.» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آن‌جا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: خانم، موهای مرا می‌خرید؟ مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه‌وارد انداخت. آن‌گاه جواب داد: کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم.
دلا با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان به روی شانه‌اش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت‌زده‌ی خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: بیست دلار می‌خرم! زن جوان بلافاصله گفت: خواهش می‌کنم پولش را زودتر به من بدهید.
یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع دلا پس از گردش و جست‌وجوی زیاد در مقابل مغازه‌ای ایستاده بود که می‌توانست هدیه‌ی مورد توجه خودش را در آن‌جا بخرد. عاقبت آن‌چه را که در عالم رویا در جست‌وجویش می‌گشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازه‌های مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود، زنجیری بود ساده و قشنگ که به‌دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده بود و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی می‌داشت مطابقت می‌کرد. به‌قدری ظریف و دلربا بود که دلا با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمی‌تواند هدیه‌ای پیدا کند، حتی سادگی و ظرافت آن هم با شخصیت و مناعت شوهرش جور درمی‌آمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، در حدود همان پولی بود که دلا با خود داشت: یک دلار و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی می‌ماند. وقتی آن را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر می‌کرد که حتما شوهرش از دیدن آن، بیش از حد انتظار خوشحال می‌شود و طبعا ساعتش را بیش از پیش گرامی می‌شمرد.
داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت. با این‌که مست باده‌ی رضایت و غرور بود، با این حال جانب احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آرایش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به‌نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد، حالا بهتر شده بود، گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به‌نظر می‌رسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت من چه کنم؟ اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازه‌خوان جزیره‌ی کانی آیلند شده‌ای، آن وقت چه جوابی به او بدهم؟ و دوباره به فکر فرورفت. اثر ندامت و حرمان در صورت بی‌رنگش نمایان بود. با خود گفت ولی چه کاری غیر از این از دستم برمی‌آمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود بشود چیزی خرید.
غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. دلا به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهی‌تابه را به روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد، زنجیر ظریفی را که آن همه در جست‌وجوی خریدش غصه خورده بود به‌دست گرفت و نگاه کرد. در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید.
جیم، مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با دلا عروسی کرده بود، هیچ‌وقت نشده بود که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به‌شدت شروع به تپیدن کرد. زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هر حال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد. در این‌جا هم بی‌اختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: «خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک کن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم.»
یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه‌ی متفکر و لاغرش نشان می‌داد که خیلی کار می‌کند. هر کسی با یک نگاه به‌صورتش می‌فهمید که جیم مرد مسنی نیست. شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمی‌گذرد، منتها گذشت روزگار و مشقت‌های زندگی پیرش کرده است. با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد، اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آن‌چه را که می‌دید نمی‌توانست باور کند. آیا او واقعا زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیره خیره نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. دلا هم با سیمای متبسم، ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را می‌نگریست. زن جوان از نگاه‌های او ابدا چیزی نمی‌توانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن می‌دید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه می‌توانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است.
این ثانیه‌ها و دقایق پراضطراب به‌قدری ادامه یافت که دلا بیش از این طاقت نیاورد. میز را کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: جیم، چرا این‌طور نگاه می‌کنی؟ چرا این‌قدر متعجب شده‌ای؟ اگر می‌بینی که موهایم را کوتاه کرده‌ام، دلیلی دارد. ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من نمی‌توانستم قبول کنم که صبح عید چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالی‌مان خوب نیست و تو خودت هم خوب می‌دانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر این‌طور دوست نداری، ناراحت نشو، زود بلند خواهد شد. خیلی زود... موهای من زود بلند می‌شود... من هم چاره‌ای جز این کار نداشتم. لااقل به‌خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمی‌دانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کرده‌ام؟
مرد جوان همان‌طور حیرت‌زده او را نگاه می‌کرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن می‌افزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفته‌ای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: چه‌قدر عوض شده‌ای... پس موهایت را کوتاه کردی و...
دلا به میان حرفش دوید: آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شده‌ام؟ این‌طور مرا دوست نداری؟
جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: کجا نگاه می‌کنی؟ دنبال چه می‌گردی؟ به تو گفتم که آن‌ها را فروختم. قیافه‌ات را باز کن، کمی بخند، امشب شب عید است، با من بداخلاقی نکن، من این موها را به‌خاطر تو از دست دادم. اما هیچ غصه و نگرانی ندارد، باز هم بلند خواهد شد. اگر آن‌ها خوب بود و تو آن‌ها را دوست می داشتی، در عوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به‌خاطر تو کردم... و یک قدم دیگر نزدیک شد و با تبسم گفت: خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر کنم...
جیم کمی به خود آمد و از آن رویای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد. نزدیکش آمد و با مهربانی او را به سینه‌ی خود فشرد. دیگر هر چه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایده‌ای داشت؟ خواب طلایی‌اش به بیداری وحشت‌انگیزی منتهی شده بود. دیگر ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خود آورده بود در آن شرایط یاس‌آور به چه درد می‌خورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به‌جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق می‌گرفت، در آن لحظه چه نتیجه‌ای داشت، کاری بود که شده، کدام منطقی در عالم می‌توانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته‌ی او را آرامش ببخشد؟
جیم بسته‌ی عیدی را از جیب پالتو کهنه درآورد و با بی‌اعتنایی روی میز انداخت و گفت: بگیر دلاجان، این هدیه‌ی ناقابلی است که برایت خریدم، ولی متاسفم که دیگر به دردت نمی‌خورد، اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید، ولی بلافاصله ساکت شد، ظاهرا حقیقت دردناک به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن، قطره‌های اشک سوزان از چشمانش سرازیرشد.
در میان بسته‌ی کاغذ، یک جفت شانه‌ی طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانه‌های ظریفی که دلا از مدت‌ها پیش آرزو می‌کرد آن‌ها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچ‌وقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آن‌ها را در پشت ویترین یکی از مغازه‌های «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتا گران بود، هرگز نمی‌توانست پیش‌بینی کند که روزی صاحب آن‌ها خواهد شد.
و حالا این شانه‌های ظریف الماس‌نشان، آن‌جا، در مقابلش قرار داشت. چند دقیقه با وجد و شیفتگی و در عین حال اندوه و تاسف به آن‌ها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یک مرتبه آن‌ها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرت‌زده‌ی شوهرش را دید، گفت: جیم، نمی‌دانی چه‌قدر خوشحالم که این هدیه‌ی قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود بلند خواهد شد و آن وقت خودم را با آن‌ها خوشگل خواهم کرد.
حجاب تیره‌ی غم همچنان بر چهره‌ی شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمی‌زد. او هنوز هدیه‌ای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای این‌که دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آن‌که چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به‌سویش دراز کرد. در آن حالت، زن به‌قدری پاک و معصومانه و روحش آن‌چنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز، ولو حقیر و ناچیز، در چشم گیرنده، درخشان و گران‌بها جلوه می‌کرد. گفت: ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت می‌آید؟ اگر بدانی چه‌قدر مغازه‌ها را گشتم تا این بند ساعت را برایت پیدا کردم! حالا ساعتت را به من بده، می‌خواهم ببینم به آن می‌آید یا نه؟
جیم به‌جای آن‌که تقاضای زن را اجابت کند، خود را به روی نیمکت فرسوده افکنده و لبخندی حزن‌آلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید، گفت: دلاجان، بهتر است این هدیه‌های کریسمس را فعلا در جای مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. حیف است که آن‌ها را به‌دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی، ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانه‌ها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای این‌که من خیلی گرسنه‌ام.

 

پیران و خردمندان ما خوب گفته‌اند که هدیه‌ی شب عید، محبوب و پربهاست. آن موبدان و مغان، همان گروهی که این رسم را از روزگار کهن بین ما مرسوم کرده‌اند، مردمی با دانش و فضلیت بوده‌اند، همان‌هایی بوده‌اند که برای کودکان ارمغان می‌آوردند و دل آن‌ها را در شب عید خوش می‌کردند. این افراد دادن عیدی و هدیه را معمول کردند تا کسانی که برای هم عشق و احترامی قایلند، در چنان ایام مقدسی به آن وسیله از هم یاد کنند.
در این‌جا سرگذشت دو عاشق پاکباز یا دو فرد از افراد همین جامعه‌ی بشری را خواندید که گرانبهاترین و گرامی‌ترین چیز خود را از دست دادند تا برای محبوب خود ارمغانی تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کرده‌اند، هیچ یک ماجرایی غم‌انگیزتر و هیجان‌آورتر از این دو نداشته باشند، و گرچه هدیه‌های‌شان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغان‌شان مناسب‌ترین و بجاترین هدیه‌ها بود، هدیه‌هایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به‌شمار می‌آمد.

 

نکته: نام «ارمغان موبد» یا «ارمغان مغان» یا «هدیه‌های کریسمس» از نام «سه مغ» گرفته شده است. سه مغ شخصیت‌هایی دینی به‌نام‌های «کاسپار»، «ملکیور» و «بالتازار» بودند که بر پایه‌ی «انجیل متی» برای ارج نهادن به «عیسی» به دیدارش شتافتند؛ و برای زادروزش «زر»، «مُر» و «کندر» به ارمغان بردند. در مسیحیت غربی این سه مغ به‌عنوان قدیس شناخته می‌شوند و «کاسپار» دانشمندی هندی، «ملکیور» دانشمندی پارسی و «بالتازار» دانشمندی عرب (یمنی) است.

 

نوشته‌ی او. هنری، نویسنده‌ی آمریکایی
برگردان: حسن شهباز
نگاره: Library.austintexas.gov
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده