داستان کوتاه از ماست که بر ماست

داستان کوتاه از ماست که بر ماست

آورده‌اند که مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان می‌مرد، بازی شکاری را به پرواز درمی‌آوردند و آن باز بر شانه‌ی هر کس می‌نشست او پادشاه می‌شد. از قضا این بار قرعه‌ی فال و همای سعادت بر شانه‌ی «بخت‌النصر» نشست. اما این بخت‌النصر که بود؟ او جوانی بود که در کودکی پدر و مادر از دست داده بود و گرگ ماده‌ای او را شیر داده بود، از همین روی پیران شهر و مردان دانا او را فردی ظالم و بدذات می‌دانستند و موافق شاهی او نبودند. اما چه می‌شود کرد که این یک رسم میان عامه‌ی مردم بود. بخت‌النصر شاه شد و تا می‌توانست ظلم و ستم می‌کرد و دارایی مردم را غارت می‌کرد. به شهرهای اطراف حمله می‌کرد و از قضا هر بار از مردم شهر می‌پرسید که چه کسی ظالم است؟ من یا خدا؟ من به شما بیشتر ظلم می‌کنم یا خدا که چون منی را نصیب شما کرده است؟ طبیعی بود بیان هر پاسخی اهانت محسوب می‌شد و آن فرد و اعوان و انصارش کشته می‌شدند!
نوبت حمله به شهر هگمتانه رسید که همان همدان امروزی است. جوانی از مردم هگمتانه شتر و بزی را با خود همراه کرد و قبل از لشکرکشی بخت‌النصر به شهر به نزد او رفت. به او گفت: «مردم شهر ریش‌سفید و بزرگ خود را فرستاده‌اند تا جواب پرسش‌های‌تان را بدهند.» بخت‌النصر تعجب می‌کند و جوان در پاسخ به این تعجب می‌گوید: ما بزرگ‌تر از شتر و ریش‌سفیدتر از بز را در شهرمان پیدا نکردیم. شما اما زبان آن‌ها را نمی‌فهمید. من حرف‌های آن‌ها را برای شما نقل خواهم کرد. 
بخت‌النصر مسخره‌کنان گفت: «خوب، از آن‌ها بپرس که من ظالمم یا خدا؟» جوان رو کرد به بز و شتر. صداهای عجیب و غریبی از خودش درآورد و بعد گوشش را برد جلو دهان بز و شتر و طوری وانمود کرد که دارد جوابشان را می‌شنود و می‌گوید: «قربان! بزرگ و ریش‌سفید شهر ما می‌گویند که نه شما ظالمید نه خدا، ما خودمان ظالمیم که این بلاها سرمان می‌آید. می‌گویند از ماست که بر ماست. اگر ما عقلمان را به پرواز یک باز شکاری نمی‌سپردیم و با مشورت و فکر شاه انتخاب می‌کردیم، حالا اسیر این‌چنین بدبختی و حال و روزی نبودیم.» بخت‌النصر که فهمید با مردم این شهر نمی‌تواند مثل مردم شهرهای دیگر رفتار کند از حمله به آن‌جا چشم پوشید و گفت: «پس مردم این شهر، همه دانا هستند.» و اسم همه دانا یا همدان روی آن شهر ماند.
از آن به بعد، هر وقت مردم بخواهند به این مطلب اشاره کنند که دلیل همه‌ی اتفاق‌های خوب و بد، رفتار خودمان است، می‌گویند: «از ماست که بر ماست.»

 

برگرفته از کتاب مثل‌ها و قصه‌های‌شان، نوشته‌ی مصطفی رحماندوست.

 

داستانی دیگر:
یک روز عقابی به قصد شکار در آسمان شروع به پرواز کرد و در حالی که از شکوه و زیبایی بال‌ها و پرواز بلند و زیبایش مغرور شده بود گفت: «اکنون جهان زیر پای من است و هر جنبده‌ای که در زمین باشد از چشم تیزبین من دور نخواهد ماند. اگر جنبنده‌ای به اندازه‌ی یک ذره کوچک در دریاها باشد یا پشه‌ای بر سر علفی تکان بخورد، من آن را خواهم دید. در همین وقت ناگهان تیرانداز ماهری تیری را به‌طرف عقاب پرتاب کرد و از شانس بد، تیر مستقیم به بال عقاب خورد و او را به زمین انداخت.
عقاب مغرور بر زمین افتاد و مانند ماهی افتاده در خشکی بی‌قراری می‌کرد و بال‌هایش را باز و بسته می‌کرد تا بلکه بتواند دوباره پرواز کند. با خودش گفت: «تعجب می‌کنم که این تیر که از جنس چوب و آهن است، از کجا با این سرعت به‌طرف من پرتاب شد؟» آنگاه نگاهی به تیر کرد که در بال‌اش فرو رفته بود؛ تیری که از پر عقاب ساخته شده بود! پس سرافکنده گفت: نمی‌توان کسی دیگری را سرزنش کرد، زیرا هر اتفاقی که برای من افتاد ریشه‌اش به خودم برمی‌گردد و به‌خاطر غرور و خودخواهی‌ام این بلا بر سرم آمد.
شعر از ماست که بر ماست، سروده‌ی ناصر خسرو قبادیانی:
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست - وَاندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستیِ بال نظر کرد و چنین گفت: - «امروز همه رویِ جهان زیر پر ماست،
بر اوج چو پرواز کنم، از نظر تیز - می‌بینم اگر ذره‌ای اندر تک دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد - جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید - بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی - تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز - وز ابر مر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی - وانگاه پرِ خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا: «عجب است این که ز چوب است و ز آهن - این تیزی و تندیّ و پریدن ز کجا خاست؟!»
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید - گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

 

نگاره: Moody Publishers (freebibleimages.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده