داستان کوتاه قان تورالی و سالجان

داستان کوتاه قان تورالی و سالجان

قان تورالی و سالجان یکی از دوازده افسانه‌ی کتاب حماسی «دده قورقود» است. این کتاب به نثر و نظم و به زبان «ترکی اوغوزی» نوشته شده و به زندگی، ارزش‌های اجتماعی و باورهای پیش از اسلامِ ایل‌های ترک «اوغوز» می‌پردازد. این داستان روایت دلدادگی «قان تورالی» پسر «قانلی قوجا» و «سالجان» دختر «تکور» سلطان طرابوزان است.
چکیده‌ی داستان قان تورالی و سالجان
در روزگاران «اوغوزها»، جنگجوی نام‌داری بود به‌نام «قانلی قوجا»، که پسر نیرومند و بی‌باکی به‌نام «قان تورالی» داشت. روزی قانلی قوجا پسرش را نزد خود خواند و گفت: پسرم، من دیگر پیر شده‌ام. آرزو دارم پیش از مرگ تو را داماد کنم. قان تورالی گفت: پدر تو از ازدواج سخن می‌گویی، ولی من دختری شایسته‌ی خود نمی‌بینم. من زنی می‌خواهم که پیش از آن‌که من از جایم برخیزم، او از جایش برخاسته باشد؛ پیش از آن‌که من بر اسب سوار شوم، او بر پشت اسب نشسته باشد؛ پیش از آن‌که من به سرزمین کافران حمله کنم، او برایم سرهایی بریده و آورده باشد. قانلی قوجا گفت: پس تو یک زن ساده نمی‌خواهی، بلکه دلاوری می‌خواهی که دوش به‌دوش تو در میدان جنگ با دشمنان بجنگد. تو زنی می‌خواهی که دست به‌دست تو بدهد و یار و یاور تو باشد. پس انتخاب دختر با تو و بقیه‌ی کارها با من.
قان تورالی روزها و ماه‌ها در ایل خود و ایل‌های همسایه گشت، ولی دختر دلخواه خود را نیافت. خسته شد و دیگر دنبال این کار نرفت. این بار پدر از جا برخاست و به راه افتاد. او در جستجوی دختری شایسته از این ایل به آن ایل رفت. رفت و رفت و رفت تا به طرابوزان رسید. «سلطان طرابوزان» دختری داشت که در زیبایی همتا نداشت، در اسب‌سواری و تیراندازی نیز یکه‌تاز میدان بود. اسم او «سالجان» بود. سالجان سه حیوان وحشی داشت که به‌جای جهیزیه‌اش نگه داشته بود. پدرش عهد کرده بود سالجان را به کسی دهد که این سه حیوان وحشی را بکشد. اما در این راه، سر ۳۲ پهلوان از تن جدا گشته و بر کنگره‌های قلعه آویزان شده بود. یکی از این سه حیوان گاو نر و سیاه بود، دیگری شیر و سومی شتر نر بود. هر یک از آن‌ها غولی بودند. هر یک از ۳۲ پهلوان که سرهای‌شان از قلعه آویزان بود، در جنگ با گاو کشته شده بودند و دو حیوان دیگر را ندیده بودند. قانلی قوجا با دیدن حیوانات وحشی و سرهای بریده، وحشت بر دلش افتاد.
قانلی قوجا به ایل خود برگشت. قان تورالی به پیشواز پدر رفت و گفت: آیا دختری شایسته پیدا کردید؟ پدر گفت: آری پسرم، اما به شرطی که به اندازه‌ی کافی جُربزه داشته باشی، وگرنه باید با همان  دختران ایل خودمان بسازی. قان تورالی گفت: پدر، بر گرده‌ی اسب سیاهم سوار می‌شوم، سرزمین کافران را به‌خاک و خون می‌کشم، سلطان کافران را وادار می‌کنم خون استفراق کنند و جربزه‌ی خود را نشان می‌دهم. پدر وقتی پسرش را مصمم دید جریان را تعریف کرد. سپس خطرهای موجود را در این راه به او نشان داد.
قان تورالی به‌پا خاست و با چهل یاور باوفایش به راه افتاد. رفت و رفت تا به طرابوزان رسید. سلطان طرابوزان که «تکور» نام داشت چون این خبر شنید به پیشواز آمد. قان تورالی همیشه نقاب بر چهره می‌زد. در ایل اوغوز فقط چهار دلاور نقاب می‌زدند. قان تورالی وارد میدان شد. سلطان بر تخت نشست و مردم دور تا دور میدان به تماشا ایستادند. سالجان از قصر خود می‌نگریست. قان تورالی نقاب از چهره برداشت. سالجان زانوانش لرزید و قلبش به تپش افتاد. قان تورالی اشاره کرد که حیوان‌ها را رها کنند تا به جنگ او آیند. چنین کردند. گاوی سیاه و بسیار بزرگ وارد میدان شد.
یاوران قان تورالی که در کنار نشسته بودند به‌پا خاستند. ساز خو بیرون آوردند و نواختند و با شعری به تشویق قان تورالی پرداختند. گاو حمله آورد. قان تورالی مشتی بر پیشانی گاو کوبید. جنگ سختی بود. گاو قوی بود و دست از حمله برنمی‌داشت. سرانجام به نفس نفس افتاد و کف بر دهان آورد. قان تورالی جا خالی کرد و گاو با شاخ‌هایش بر زمین افتاد. قان تورالی دم او را گرفت و کشید. بر زمین کوبید و استخوان‌هایش را خرد کرد. خنجرش را در آورد و سرش را برید و پوستش را کند و پیش تکور آمد.
سلطان از شجاعت او خوشش آمده بود. رو به اطرافیانش کرد و گفت: او پسری شجاع و لایق دخترم است. دخترم را به او می‌دهم. اما سلطان برادرزاده‌ای داشت که خواهان سالجان بود. ولی آن شجاعت را نداشت که بتواند وارد میدان شود و با حیوانات بجنگد. رو به سلطان کرد و گفت: شیر سلطان حیوانات است. بگذارید با او هم زورآزمایی کند و پش از آن، دختر عمویم را به او بدهید. شیر را به میدان رها کردند. شیر غرّید و اسب‌ها رمیدند. همه ترسیدند. یاران قان تورالی باز هم ساز به‌دست گرفتند و با هم سرود خواندند و به تشویق او پرداختند. شیر حمله آورد. قان تورالی نام خدا بر زبان آورد و در برابر شیر ایستاد. ضربه‌هایی بر پیشانی شیر کوبید. گردنش را فشرد، کمرش را شکست و آرواره‌اش را خرد کرد و پیش سلطان آمد.
سلطان گفت: من از همان اول از او خوشم آمد. دخترم از آنِ اوست. اما باز هم برادرزاده‌اش گفت: سلطان، بزرگترین حیوانات شتر است. بگذارید با او هم زورآزمایی کند و پس از آن دختر عمویم را به او بدهید. شتر را آوردند. قان تورالی خسته شده بود. با حمله‌ی شتر بر زمین افتاد. احتمال می‌رفت که زیر دست و پای شتر کشته شود. یاران قان تورالی به پا خاستند. ساز نواختند و شعر خواندند. قان تورالی برخاست و روی پاهایش ایستاد. آن‌گاه نام خدا بر زبان آورد و ضربه‌ای بر پای شتر کوبید. پای شتر لغزید. ضربه‌های قان تورالی یکی بعد از دیگری بر پیکر شتر فرود آمد. شتر نتوانست سر پایش بند شود. نقش بر زمین شد. قان تورالی روی شتر پرید و گلویش را پاره کرد.
همه ی تماشاچیان به‌پا خاستند. اشک شادی در چشمان سالجان حلقه زد. قان تورالی پیش سلطان آمد. سلطان دست او را گرفت و دست بر شانه‌ی او نهاد و دستور داد چهل تا چادر بزنند و شادی به‌پا دارند. اما قان تورالی گفت: من عهد کرده‌ام عروسم را به ایل خود ببرم و آن‌جا عروسی کنم و پدر و مادرم نیز در کنارم باشند. سلطان مخالفتی نکرد. شب هنگام قان تورالی سوار اسب شد و سالجان نیز بر پشت اسب نشست و به‌سوی ایل اوغوز تاختند. در بین راه توقف کردند و به استراحت نشستند. قان تورالی را خواب ربود و خوابید. پس از خوابیدن او، سالجان با خود اندیشید: من خواستگاران زیاد دارم. مخصوصا پسرعمویم راضی به ازدواج من با قان تورالی نیست. ممکن است به دنبال ما بیایند. مرا بگیرند و دلاور جوانم را بکشند.
با این اندیشه بود که اسب را زین کرد. لباس رزم پوشید. نیزه‌ی او را برداشت و بالای تپه‌ای رفت و اطراف را نگریست. نزدیکی صبح بود. دید که قشونی بسیار به سوی آنان می تازند. سالجان فریاد کشید: قهرمان بیدار شو. ناگهان قان تورالی از خواب پرید. نیم‌خیز شد. دید که دشمن نزدیک است. شمشیر به‌دست رفت و بر قلب دشمن زد. یک طرف دشمن با قان تورالی بود و طرف دیگر با سالجان. دشمنان را تار و مار کردند. دشمن خسته و زخمی میدان رت ترک کرد. قان تورالی ماند و سالجان. اما قان تورالی با دیدن او سرخ شد و نمی‌دانست این قهرمان نقابدار همان یار اوست. این را گفت و حمله آورد. سالجان نیز دفاع کرد و شمشیر بر شمشیر او کوفت. ناگاه شمشیری بر کلان سالجان خورد و کلاهش بر زمین افتاد. نقاب از چهره فرو افتاد. قان تورالی عروس خود را دید. دلش به هیجان آمد. بوسه بر زمین زد و به خدا سجده نمود و شکر کرد. سالجان همان دختری بود که او آرزو می کرد. قان تورالی دستان سالجان را در دست فشرد. آن‌گاه سوار بر اسب شدند و به‌سوی اوغوز رفتند. همه‌ی ایل به پیشواز آمدند. چهل چادر به‌پا کردند و چهل روز جشن گرفتند و شادی کردند. ایل اوغوز به هر دو دلاور قان تورالی و سالجان افتخار می‌کرد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

برگرفته از کتاب دلاور اوغوز، با بازنویسی محمدرضا کریمی.
نگاره: سحر هاشمی
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده