داستان کوتاه مریم و حسینا

داستان کوتاه مریم و حسینا

مریم و حسینا داستانی عاشقانه در ادبیات گفتاری‌ست و از گذشته‌ی دور تاکنون میان مردم افغانستان دست به‌دست شده است. این داستان راستین در فوشنج یا زنده‌جان امروزی در ولسوالی یا شهرستان زنده‌جان ولایت هرات رخ داده و روایت عشق پسری به‌نام «حسینا» به دختری به‌نام «مریم» است.
چکیده‌ی داستان مریم و حسینا
در حاشیه‌ی «فوشنج» یا «زنده‌جان» امروزی که باغستان‌های پرمیوه افتاده و از دور به‌چشم سبز می‌شود، دوشیزه‌ای به‌نام «مریم»، چون میوه‌ی رسیده، رنگ گرفت و مانند سرو ناز قد افراشت. مریم که چشمان وحشیش پرتوی دل‌افروز داشت و نگاهش کرشمه‌ی جانسوز و زیبایی جمالش زبانزد خاص و عام شد، روستا جوانی از دهکده‌های دوردست را در یک نگاه، آشنای خود ساخت و دلباخته‌اش نمود. بر کناره‌ی دورتر این دهکده‌ی‌ شاداب، کوه‌ها و دره‌های زیبایی است که چشم‌انداز وسیعی دارد. آن‌جا را «رباط‌پی» گویند؛ زیرا پای پهلوانان و زورمندان در سنگ‌های آن‌جا، نقش بدیع گرفته و عوام را به ‌حیرت اندر ساخته است. چشمه‌ساران دره، آبی سیمین دارد و دست به‌هم داده، از پیشاپیش دره‌ی باشکوه که سنگ‌های عظیمی را از فراز لاخ‌ها در گاه سیل به‌زیر آورده، سرازیر می‌شود.
در «تموز» چون مار سپید، کج و پیچ می‌خزد و از سنگی به‌سنگی می‌خورد. سرسر دامنه دار هو می‌زند و ریگ‌های نرم در پناهگاه به‌هم می‌ریزند. در تابستان از شهر و از گوشه و اکناف دسته دسته مردمان با ساز و سرود می‌آیند و در آن‌جا شب‌ها می‌آسایند. در رباط‌پی سنگ‌های شگفت‌آور و حیرت‌انگیزی سرهم جوشیده که دیدنی است. سنگریزه‌های کوچکی مانند مرغان زرین بال و منقار دارد.
«حسینا» به تصادف مریم را در یکی از روزها همراه با کاروانیان دید و به نخستین نگاه عاشق وی شد و عشق وی در دلش جای گرفت. اولین برخورد حسینا و مریم در سینه‌ی دره‌ی خیال‌انگیز و عشق‌پرور رباطپی صورت گرفته است. مریم که با چادر سرخ زلفان سیه‌تاب را پیچیده بود، باری بی‌پروا چادر حریرش را به ‌هوا کرد. آن‌گاه گیسوی تابدارش نمودار شد و چون ماری بر دل حسینا حلقه زد و از آن حسینا را آشفتگی نصیب آمد. زیبایی و جمال و حلاوت رفتار مریم، دل از حسینا ربود.
حسینا در نخستین دیدار، دلبسته‌ی جمال مریم می‌شود. اما کاروانیان، خیلی زود از آن محل می‌روند. بلی! کاروانی که مریم همراه آن بود، در سمت فوشنج به‌ راه افتاد و حسینا دنبال این کاروان را سایه‌وار گرفت. بدین ترتیب این نخستین دیدار به عشق کشیده می‌شود و حسینا را از کار و تلاش باز می‌دارد. از بخت بد، حسینا چون در چنبر عشق گرفتار می‌شود، دیگر به هیچ منزل آرام نمی‌گیرد. روز به روز انس و الفت سرشار از محبت و صفای حسینا به مریم بیشتر می‌شد و آتش عشق در دل پاک و بی‌آلایش وی شعله می‌گرفت.
حسینا هرچند گاهی در حوالی قبیله‌ی مریم و در فاصله‌ای نسبتا دور، به تماشای دل خوش می‌کرد و عشق مریم در دلش تازه می‌شد. او همچون مجنون از غصه‌ی دوری مریم گاهی سر به بیابان می‌گذاشت. گاهی شب‌های تاریک به قریه‌ی مریم می‌آمد و مخفیانه به خانه‌ی پدر مریم نزدیک می‌شد و در و دیوار آن خانه را لمس می‌کرد و بوی مریم را از آن خاک و چوب می‌جست.
حسینا چاربیتی خوان بود. اشعار محلی در آسمان خیالش پر می‌زد. آن‌گاه که دل به ‌مریم بی‌پروا سپرد، طبع خودش روشنی گرفت و امواج فغانش در عشق پیچید و دیگر نتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، از درد عشق و سوز آرزوها و آرمان‌ها می‌نالید و خویشتن را از وصال مریم ناامید می‌پنداشت. زیرا ساز و برگ زندگی او خیلی حقیر بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. نمی‌توانست به خواستگاری مریم بیاید. تنها کاری که می‌کرد، این بود که ایمانش به این عشق و صداقت آن بیشتر می‌شد. حسینا هر بار که می‌خواست به قریه‌ی مریم برود، مثل بادهای صد و بیست روزه‌ی هرات، سرعت می‌گرفت و تند می‌رفت، و هنگام برگشت افتان و خیزان راه می‌پیمود، گویی در خارستانی قدم برمی‌دارد.
اگر به اختیار حسینا بود، او دلش می‌خواست که همیشه در قریه‌ی مریم بماند و دیگر مجبور نشود این همه راه را برود و برگردد و آن همه جدایی و درد را تحمل کند. حالت روحی حسینا مثل اطفال شده بود؛ طفلی که در همه حال دنبال محبت است. او هم جز عشق‌ورزی کار دیگری نداشت. حتی وقتی با دوستانش بیرون می‌رفت، با آن‌ها حرف نمی‌زد. فقط از مریم حرف می‌زد. در تمام طول راه، وصف زیبایی عشقش می‌کرد و شعرهایی درد آلود و عاشقانه می‌سرود و زمزمه می‌کرد.
حسینا گفت حسین لاغرم من - حسین سنگچل و سوداگرم من
همی را بد نگو بیچـاره عاشق - میان صد جوان بیت آورم من
رسم روزگار این است که بزرگان و کلان‌های قوم دست درماندگان و جوانان تهیدست را بگیرند و آنان را یاری نمایند، ولی حالا حسینای بی‌بهره از مال و ثروت، خود درمانده و گرفتار بود و محتاج کمک یاری دیگران. او در بند عشق مریم گرفتار شده بود و این آتش عشق روز به روز شعله‌ورتر می‌شد. او چاره‌ای جز این نمی‌دید که از شدت غصه سر به زیارت‌ها بگذارد و افتان و خیزان بالای کوه برود و باز هم در وصف مریم شعر بخواند و خاک روی خود را با اشک چشم بشوید.
از آن طرف مریم با عالمی از ناز و دلستانی، خواستگاران بی‌شمار داشت. در این میان جوانی از محتشمان و ثروتمندان قریه او را دیده بود و دلباخته‌ی جمالش شده بود. او با تعهد پیشکشی سنگین، واسطه‌ای به خانه‌ی پدر مریم می‌فرستد. پدر و مادر مریم با این خواستگاری موافقت می‌کنند. حسینا که سال‌ها چشم مریم را بر آسمان خیال می‌دید و زلف او را در شب تماشا می‌کرد، آن‌گاه که شنید، مریم را کابین نمودند، عظیم گریست و تا دامن شب بی‌قراری می‌کرد، آتش دل را با ناله می‌نشاند.
روز عروسی فرا رسید. مطربان در بزم شادی مریم، آهنگ‌های آتشین می‌نواختند و خوانندگان، اشعار عاشقانه می‌سرودند. همه با شور و شعف فراوان به رقص و پایکوبی مشغول بودند، اما حسینا با نگاه‌هایی پر حسرت به آن‌ها می‌نگریست و عاقبت حسینا به گریه افتاد. حسینا از قبل خودش را آماده کرده بود تا حرفی بزند و با کسی درد و دل کند؛ ولی صدا در گلویش گره خورد. بغض راه گلو را بست و نتوانست حرفی بزند. شعرهایی که برای مریم سروده بود و می‌خواست برای او بخواند، همه را ناگهان از یاد برد. او می‌خواست فریاد بزند و بگوید:
خداوندا مرا کن موی مریم - زنم حلقه به‌دور روی مریم
خداوندا به عشقش مردم آخر - شوم زنده مگر از بوی مریم
اما او به قدری عاشق مریم بود که در آن روز، دلش رضا نداشت که بزم شادی وی را بر هم زند. و دیگر فرا راه او قرار گیرد. از آن پس حسینا جز غم خوردن و اشک ریختن، پروای کار دیگری ندارد. او گرد کوی و بازار می‌گردد، به زاری می‌گرید. سرودهای «کاری» می‌گوید و آوازهای عاشقانه می‌خواند. آن‌گاه که سینه‌ی حسینا از داغ مالامال است،‌ از بهاران فیضی می‌خواهد. عاشق شکست یافته در مزارات زنده‌جان و غوریان پناه می‌برد و باز فریاد می‌کند و گاه لاله‌ها را بر دیده می‌‌مالد. حسینا با ظاهری آشفته و پریشان، در آن اماکن، اشک‌ریزان در وصف زیبایی‌های مریم شعر می‌خواند؛ آن‌چنان که کاملا به‌نام عاشق دلشکسته معروف می‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها می‌افتد.
حسینا گفت که بر کوه و مزارم - میان لاله کای صد هزارم
بگیرم لاله کار بر دیده مالم - که می‌مانند بر رخسار یارم
حسینا یاد رباطپی می‌کند. باد خشمگین آشوبی در دشت انداخته، سرمه ریگ‌ها به‌آسمان پرواز می‌کند. درخت‌ها به‌هم می‌خورند و او آهنگ آن‌جا کرده است. آن‌جایی که یک نگاه، سرنوشت او را واژگون کرد. در رباط‌‌پی می‌رسد، در زیر سایه‌ی دراز آن کوی با شکوه و بزرگ می‌نالد:
الا مریم رباطپی بیایم - همه ساله و پی در پی بیایم
که تا سازم که تا سوزم برایت - به همراه دوتار و نی بیام
در دل سنگ‌های مرغ چهره از عشق مریم زمزمه‌ای‌ست و دوتار نوازان زنده‌جان و غوریان دوبیتی‌های محلی حسینا را هنوز با نغمه‌ی‌ تار پر سوز می‌‌خوانند.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نویسنده: مایل هروی
نگاره: شیما برادران
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده