داستان کوتاه مغول‌دختر و پسر

داستان کوتاه مغول‌دختر و پسر

مغول‌دختر و پسر یا «مغول‌دختر» افسانه‌ای عاشقانه است که در منطقه‌های گوناگون روایت‌های گوناگونی دارد. این افسانه که با نام‌های «مغول‌دختر و ارب‌بچه» یا «مغول‌دختر و عرب‌بچه» نیز شناخته می‌شود دارای روایت‌هایی از منطقه‌ی فیروزه‌ی خراسان، تایباد، تربت جام، بوشهر، روایت مردم فارس، هرات و روایتی از هزاره‌های افغانستان است. این داستان روایت عشق پسری به دختری مغول است که برای رسیدن به وی، دست به نیرنگ می‌زند.
چکیده‌ی داستان مغول‌دختر و پسر (روایت منطقه‌ی فیروزه‌ی خراسان)
روزگاری که گفته‌اند در عهد صفویان بوده (و خدا عالم است) حاکمی در ولایت فیروزه زندگی می‌کرد که از مال و مکنت و حشمت و جاه چیزی کم نداشت و چون شهریاری می‌نمود که تاج نداشت. روزی به‌هنگام عبور قبایل کوچ‌رو گرائیت ایل مغول از کناره شهر، حاکم نیز در سیر و شکار به سر می‌برد که متوجه آن کاروان شد. پس با یارانش به ایل نزدیک شد و میهمان رئیس ایل گردید. بساط چای و چورک آماده شد و در این میان چشم حاکم به دختری چهارده ساله زیبا، بالا بلند، چشم‌بادامی، مو مشکی و سپیدرو افتاد که هر قدمش خاک را به تلاطم می‌آورد (دل که جای خود دارد.) پیاله‌ی مخلوط آویشن و نعنای دم‌کشیده از دستش افتاد و اسیر خرامیدن آهوی زیبای مغول شد. رئیس ایل، که خود حاکم منطقه‌ای بود و از علم ریمیا باخبر، موضوع به‌دستش آمد و به مکنونات قلبی حاکم پی برد، اما به روی خود نیاورد بلکه برای آن‌که حاکم را از اندیشه‌اش دور کند، ساز تو شورش (دوتار مغول) را آورد و مقامی زد و خواند و حاکم را سرگرم نمود، اما پس از رفتن حاکم، دستور بازگشت سریع ایل را به سرزمین خودشان داد و به یک طرفه‌العین همه‌ی چادرها برچیده شد، بارها بسته شد و ظرف یک شب تا به صبح فرسخ‌ها از آن شهر دور شدند.
ایل را می گذاریم و به سراغ حاکم می‌رویم. حاکم به خانه رسید، بسیار مشوش بود. پیشکار که حال او را دگرگون دید، او را به سرای خلوت برد و علت را جویا شد. حاکم گفت: هیچ نگو که با همه‌ی کهولت سن و داشتن زن و فرزندی که چون جان دوستشان دارم دل به این دختر مغول باختم و نمی‌دانم چه کنم. پیشکار گفت: قربانت گردم! شما که در معرفت نمونه‌اید، دست از این مسئله بردارید، آن‌چه دیدید فراموش کنید؛ چرا که آن، دختر رئیس ایل است و نامش را هیچ‌کس نمی‌داند. این غزال خوش‌خرام تاکنون صدها مرد را به کشتن داده و تن به ازدواج نداده، آوازه‌ی این دختر تا کجاها که نرفته. پدرش صد مرد جنگی آماده‌ی مرگ دارد که به تمام فنون جنگاوری و تکاوری و زورآوری آشنا هستند. حق نان و نمک داشته که حال شما را فهمیده و هیچ نگفته. بی‌گمان تا به حال هم از راهی که آمده، برگشته تا حسن هم‌جواری و هم‌نشینی با ما را از دست ندهد .
حاکم گفت: هر چه بگویی، قبول، ولی من آن‌چه دیدم جلوه‌ای بود از کار خداوند که نمی‌توانم ازآن به سادگی بگذرم. پس برای این‌که مجنون نشوم، راه زهد و عبادت در پیش گرفته، ترک سیاست می‌کنم و به کسوت گوشه‌گیران خانقاه در می‌آیم و همه‌ی این زندگی را به گردش چشمی می‌بخشم. هر چه اصرار کردند، فایده نداشت. حاکم شبانه خرقه پوشید و از مقر حکومت به گوشه‌ی خانقاه رفت و پسرک خویش را که چهارده ساله بود جانشین خود نمود. سال‌ها گذشت، ایل مغول هم دیگر به آن حوالی نیامد، اما پسر به هجده سالگی که رسید، پدرش دق کرده و مرده بود. به همین سبب پیشکار پدرش را خواست و از او ماجرای پدر را پرسید. پیشکار همه چیز را بدون کم‌وکاست برای او گفت. پسر که مطلع شد، گفت: اگر یک گردش چشم چنین بلایی به سر پدرم آورده، پس صاحب آن چشم باید خیلی نیرومند باشد، من می‌روم و او را می‌یابم و با خود به فیروزه می‌آورم. می‌روم ببینم آیا این حرف‌ها راست است یا نه. پس اسب و آذوقه خواست و چنین سرود و خواند که :
بگو اسبم بیاید پیش - نمی‌ترسم ز قوم و خویش
از این قصه دلم شد ریش - مگر بینم، مغول دختر
پیشکار گفت: آقازاده تو را به‌خدا به جوانی‌ات رحم کن. مغول‌ها زن به غریبه نمی‌دهند، تکه تکه‌ات می‌کنند. پسر حاکم گفت: اگر خدا بخواهد پدر این مغول‌دختر را دست بسته به این‌جا می‌آورم و دختر را هم به حرمسرایم می‌آورم یا می‌میرم، تا خدا چه خواهد. پس یا علی گفته، زاد راهی آماده کرده، راه دیار مغول‌دختر را در پیش گرفت و گفت: اگر تا سه ماه دیگر برنگشتم که هیچ، والا برادرم را حاکم کنید. مادر پسر که باخبر شده بود، سر راه ایستاد. پسر را که دید، زاری کرد و فریاد کشید که شیرم را حلالت نمی‌کنم، تو هم مثل مردای دیگر رد گم می‌شوی، بازگرد، پدرت دق کرد، اما تو را می‌کشند، و خواند:
بیا فرزند نکن پیرم - که من از زندگی سیرم
حلالت نیست این شیرم - به تو لعنت، مغول دختر
پسرگفت: ای مادر حرف‌هایت بالای چشمم، اما من تصمیم خود را گرفته‌ام و می‌دانم که خدا یاری‌ام می‌کند تا به مقصودم برسم. پس بگذار بروم، اگر بازگشتم که چه خوب، والا دیدار به قیامت. من قسم خورده‌ام و باید به نتیجه برسم. مادر که دید فرزندش این‌طور مصمم به رفتن است، از سر راه کنار رفته، دعای خیری بر او کرد و با چشم خونین به خانه بازگشت و پسر به راه خود رفت و پیش از این‌که ادامه‌ی راه دهد به مادر گفت: مادر، پس از من، مال و دارایی و زمین و آن‌چه که داریم به برادرم و شما می‌رسد. اگر تا سه ماه دیگر نیامدم حکومت را به برادرم بسپارید. مادر گفت: به جده‌ام زهرا اگر سخن دیگری بگویی پیش از آن‌که راه بیفتی، خودم تو را خواهم کشت. من می‌دانم که با دست پر باز می‌گردی و حاکمیت را ادامه می‌دهی. حال برو خدا نگهدارت باشد، فقط بدان که خان مغول بی‌رحم‌تر از چنگیز است.
پسر یک قاتمه به خود زده، یکی به اسب و یکی به هوا و به تاخت دور شد. یکی دو روزی که رفت به کویری رسید بی‌آب و علف که کفچه مار (افعی کویری) و خارمغیلان و کژدم جرّار داشت. سر برکه‌ای ایستاد تا آبی بنوشد. دست که به آب برد ناگهان اسبش شیهه‌ای کشید و نقش بر زمین شد. پسر حیرت‌زده برگشت و دید که عجب کفچه ماری به اسبش زده که در دم حیوان را خاکستر کرد. فهمید که نباید از آن برکه آب بخورد. فورا شمشیر کشید و مار را دنبال کرد تا مار به جفتش رسید. هر دو را به ضربتی کشت و سر هر دو را پایمال کرد تا مارهای دیگر به سراغش نیایند و به نزدیک برکه آمد، جایی منتظر ماند و شبی را بدون خواب در همان‌جا تشنه گذراند. صبح زود با صدای زنگ کاروانی که از دور می‌آمد، برخاست و به‌سوی آنان رفت. قافله‌سالار که پسر را دید و حال و روزش را فهمید، او را به غذا دعوت کرد و در کجاوه‌ای جایش داد و گفت: از مسیری که می‌رود به سه راهی سرزمین مغول‌دختر می‌رسد و راه را به او نشان خواهد داد. پسر بعد از این‌که در کجاوه قرار گرفت شروع به زمزمه کرد و در همان حال خوابش برد. زمزمه‌ی پسر این‌طور بود که:
از این لنگر و اون لنگر - که اشتر می‌خوره کنگر
نمی‌تونم کنم باور - ببینم من، مغول دختر
عصر روز بعد که پسر با صدای قافله‌سالار چشم باز کرد، به سه راهی رسیده بودند. قافله‌سالار گفت: ای پسرجان، ما این‌جا راه‌مان از شما جدا می‌شود. من راه سرزمین خودمان را می‌دانم، اما راه سرزمین مغول‌دختر را چون نرفته‌ام نمی‌دانم. باید این‌جا منتظر بمانی تا کاروانی آشنا بیاید، شاید به مقصد برسی. پس مقداری آذوقه و آب به پسر دادند و دور شدند، کم کم شب شد و دل توی دل پسر نماند. ماه از پس ابر تیره برآمد و همه‌جا را روشن کرد. پسر به تضرع و نیایش روی آورد و سر به درگاه خداوند نهاد و سپس این‌طور خواند:
رسیدم سر سه راهی - زدی چراغ روشنایی
نمی‌دانم کدام راهی - خداوندا تو آگاهی
ببینم من مغول دختر
در همین زمان شبانی که در حال بازگرداندن گله‌ی بزهایش به آغل بود، از دور پیدا شد که نی می‌زد و می‌خواند. پسر به آواز نی جلب شد، به‌سوی شبان رفت و با دیدن قیافه‌ی شبان فهمید که او هر کاره که باشد کارش این نبوده. سلام کرد و علیک شنید و پسر و شبان همراه شدند. شبان به پسر گفت: هان، تو کجا، این‌جا کجا، کی هستی؟ پسر حکایت حالش را گفت و شبان به پسر خندید! وگفت: راه بدی را پیش گرفته‌ای. آن دختر مغول هزاران چون من و تو را به بیابان کشانده و آواره‌ی کوه و صحرا کرده و به هیچ‌کدام وفا نکرده. من که می‌بینی پسر حاکم کومشم، طَبَق طلا و زر بردم و این گلّه بز را پیشکش بردم، ولی برادرهایش مرا زدند، اما چون روی بازگشت نزد خانواده و پدرم را نداشتم و از سویی نمی‌توانستم مغول‌دختر را فراموش کنم، چنین آواره‌ی دشت و کوه شده‌ام. حال امشب بیا مهمان من باش. فردا راه را به تو نشان می‌دهم.
پسر شب را پیش شبان ماند و صبح که برخاستند و نماز به‌جا آوردند، پسر حاکم به شبان گفت: من نمی‌دانم تو چقدر حرفم را می‌فهمی، اما بدان که عاشق واقعی صدها بار به‌پای مرگ می‌رود تا مطلوب را دریابد. تو با یک کتک خوردن گریختی و راه بیابان را گرفتی. از من می‌شنوی برگرد و همه چیز را به پدرت بگو و به آوارگی خودت خاتمه بده، چرا که حکومت جانشین می‌خواهد و حاکم کومش غیر از تو کسی را ندارد. شبان آواره کمی فکر کرد و گفت: بله درست می‌گویی، خدا خیرت بدهد که مرا از اشتباه به درآوردی. من بازمی‌گردم، ولی به‌خاطر آن‌که از تو خوشم آمد، این دو گله‌ی بز را هم به تو می‌بخشم. امیدوارم روزی تو را در فیروزه ملاقات نمایم. پس گله را به پسر سپرد و راه کومش را در پیش گرفت. پسر نیز به‌سوی سرزمین مغول‌دختر به راه افتاد. تمام طول راه با خود می‌خواند:
دو تا گلّه بز دارم - دو تا چوپانِ دزد دارم
اگر خواهی، که بگذرم - به باشلُقَت مغول دختر
بیا نازی مغول من - بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من - مغول دختر
(باشلق: مبلغی علاوه بر شیربها به‌عنوان سر زندگی به خانواده عروس می‌دادند.)
پسر رفت و رفت تا رسید به دو جوان تنومند که یکی کاروان اشتر داشت و دیگری گله‌ای میش. هر دو به‌جان هم افتاده بودند و یکدیگر را می‌زدند. پسر به میان آن‌ها رفت و جدای‌شان کرد و بعد از آن آرام شدند. سلامی کرد و علیکی شنید و گفت: ای نادانان، آخر در این بیابان برهوت دو تا آدم که باید به همدیگر کمک کنند تا جان سالم به در ببرند، این‌طور به‌جان هم افتاده‌اید، فکر کرده‌اید که اگر هر کدام‌تان زخمی بخورید، دخل‌تان آمده و سرِ سالم به دیار نمی‌رسانید؟ آخر، دو مسلمان که با هم این کار را نمی‌کنند.
با حرف‌های پسر، هر دو جوان زدند زیر گریه و بغض دل‌شان ترکید. یکی گفت: ای برادر، من پسر حاکم کرمانم، وصف مغول‌دختر را شنیده بودم. با تمام مخالفت پدرم دو گله شتر و ده جواهر را برداشتم و راه‌ها آمدم تا به دیار مغول‌دختر رسیدم، اما او جواهراتم را گرفت و برادرانش کتک مفصلی به من زدند و مرا با شترانم از شهر بیرون کردند. پسر گفت: خب، چرا با این بیچاره درگیر شدی؟ جوان دوم گفت: من هم پسر خان یکی از ایل‌های لُر هستم. دو گلّه قوچ و پنج طبق زر آماده کردم و چون تصویر مغول‌دختر را در دست درویشی دیده بودم، عاشق آن شده، راه را از درویش پرسیدم و آمدم تا به دیار مغول‌دختر رسیدم. همه‌ی کسانم و بزرگان ایل مرا نصیحت کردند که چنین نکنم، اما من گوش نکردم و به راه زدم و آمدم، تا وقتی به دربار پدر مغول‌دختر رسیدم و مراد خود را گفتم، نمی‌دانستم که آن‌ها از دست این آدم که پسر حاکم کرمان است عصبانی هستند. پس تلافی را سر من هم آوردند؛ مرا زدند و زرهایم را گرفتند و گله‌هایم را پس دادند و از شهر بیرونم کردند و حال که بعد از چند وقت آوارگی به هم رسیدیم، گفتم تلافی برسرش در بیاورم؛ چرا که حق آوارگی من این نبود.
پسر حاکم فیروزه بر آنان خندید و گفت: ای بیچاره‌ها، شما، نه عشق را شناخته‌اید و نه عاشق بوده‌اید، این همه راه آمده‌اید، خودتان را آواره کرده‌اید، از خانواده رانده شده‌اید، به معشوق که نرسیدید، نفهمیدید چه کنید؟ مگر نشنیده‌اید که: 
گر عاشق صادقی ز مردن مَهَراس - مردار بود هر آن‌که او را نکشند
شما به یک عتاب معشوق آواره شدید؟ خاک بر سرتان، به دیار خود برگردید که با شما نمی‌شود کتاب عاشقی نوشت. عرضه‌ی رسیدن به معشوق نداشتید، گناه را به گردن دیگری می‌اندازید، برگردید که شما آبروی عشق را هم برده‌اید. من مطمئنم اگر به دیار خود بازگردید، هیچ‌کس به شما چیزی نمی‌گوید، بلکه با شما بهتر هم رفتار می‌کنند. آن دو جوان از حرف‌های پسر به خود آمده با یکدیگر روبوسی نموده و برخاستند تا به‌سوی دیار خود بروند. در لحظه‌ی جدا شدن به پسر گفتند: ای پسر از این‌که ما را از اشتباه خود به درآوردی، ممنونیم و به‌خاطر خوبی‌هایت گله‌های قوچ و شتر را به تو می‌بخشیم و می‌رویم، اگر روزی زنده ماندی و به دیار ما آمدی خوشحال می‌شویم که قدم بر دیده‌ی ما بگذاری و میهمان ما شوی. عشق تو را زیبنده است و بس. بی‌گمان مغول‌دختر به تو خواهد رسید، هر دو از پسر خداحافظی کرده و به‌سوی دیار خود به راه افتادند. پسر نیز گله‌های بز، شتر و قوچ را برداشت و در حال آوازخواندن راه خود را در پیش گرفت که:
دو تا گلّه شتر دارم - دو تا ساربانِ لُر دارم
دو تا گلّه میش دارم - دو تا چوپان خویش دارم
دو تا گلّه بز دارم - دو تا چوپان دزد دارم
اگر خواهی که بگذرم - به باشلقَت مغول دختر
بیا نازی مغول من - بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من - مغول دختر
دو جوان به‌سوی شهر و دیار خود، پسر حاکم فیروزه به‌سوی مغول‌دختر، راه و بی‌راه وکج راه، پسر سه شب و سه روز و سه ساعت و سه دقیقه و سه ثانیه رفت تا خسته و گرسنه و تشنه به کنار برکه‌ای رسید. گله به آب رسید و پسر نرسید. مشتی آب که به صورت زد از شدت خستگی افتاد و بی‌هوش شد. چند ساعت، چند روز و چند هفته گذشت کسی نمی‌داند. فقط وقتی چشم باز کرد، دید که سر بر زانوی پیری سپیدموی و گشاده‌روی و پرهیبت دارد که دست نوازش بر سر پسر می‌کشد، گاه می‌خندد و گاه می‌گرید. پسر برخاست و با شتاب سلامی کرد و علیکی شنید و پرسید: ای پیر نورانی، شما کیستی و چه بر من گذشته است؟ پیر گفت: فرزندم هراس نکن، من راهنمای درماندگانم، برخیز که خدا با توست. گرچه در کار تو سختی فراوان وجود دارد اما دست خدا با توست. از رحمت خدا غافل مشو، برخیز و غذایی فراهم کن، امشب را این‌جا بگذران تا راه را به تو بنمایم و بگویم چه کنی.
پسر فوری آن‌چه را که پیر به او گفته بود انجام داد و کباب لذیذی فراهم آورد. شام را که خوردند پیرمرد به پسر گفت: پسر جوان مغول‌دختر چون تو عاشق هزاران دارد. نام شهری که او درآن زندگی می‌کند خان بیشک (یا بشکک) است و چون همه‌ی مردم آن شهر در آرامش کامل کنار هم زندگی می‌کنند، به آن خان آروم هم می‌گویند. آن‌جا همه مغولند، رسم مغول بر این است که دختر به غریبه نمی‌دهند و آن دختر مغول خود از این موضوع با خبر است، اما مسئله در این‌جاست که این موضوع را به دیگرانی که اسیر زیبایی او می‌شوند نمی‌گویند و کسی از این راز باخبر نیست. به تازگی آنان نقشه کشیده‌اند که با سیاست با حاکم کشمیر مراوده کرده، مغول‌دختر را به پسر او بدهند و از این راه ثروت کشمیر را به‌همراه سایر جواهرات اعتبار خزانه‌ی مملکتی خود قرار داده، بر غرور و افتخار و فخرفروشی خود اضافه کنند؛ چرا که نه معدنی دارند، نه صنعتی و چون از گلّهداری خوششان نمی‌آید به همین خاطر زر و سیم را می‌گیرند و گلّه‌ها را پس می‌دهند، چرا که قدر طلا و پول و جواهر را شناخته‌اند، اما این را بدان و با کس مگو که در ابتدا مغول‌دختر خوار و خفیف می‌شود، اما عاقبت به تو می‌رسد و تو به مراد دلت می‌رسی. فقط خدا را فراموش مکن.
پسر گفت: ای پیر، از کجا می‌دانی؟ پیر گفت: در طالع تو چنین نوشته‌اند و خان بیشک و مغول‌دختر سرنوشت‌شان با تو تغییر می‌یابد. پس به هر قدم که برمی‌داری نام خدا را از یاد مبر و عشق او را فراموش نکن که بزرگ‌ترین معشوق عالم اوست. ذکر خدا تو را به‌کام دل می‌رساند. شب گذشت و صبح که شد، پسر از خواب که برخاست، پیر را ندید، شگفت‌زده وضویی ساخت و نماز شکر به‌جا آورد و به راه افتاد و دید شتری را که خودش سوار است جلودار شده و گلّه‌ها را به‌دنبال خود می‌کشد. دانست که لطف خدا شامل حال او شده، پس خوشحال و آوازخوان به راه ادامه داد که‌:
از این سنگر به اون سنگر - از این لنگر به اون لنگر
شترها می‌خورن کنگر - نمی‌تونم کنم باور
ببینم من مغول دختر
دو تا گله قوچ دارم - دو تا مرد بلوچ دارم
دو تا گلّه میش دارم - دو تا چوپان خویش دارم
دو تا گلّه شتر دارم - دو تا ساربانِ لُر دارم
دو تا گلّه بز دارم - دو تا چوپان دزد دارم
همش پیشکش خان آروم - مغول دختر به دست آروم
دو شب و دو روز دیگر رفت تا از دور سواد شهر پیدا شد. شهری که بزرگ بود و تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت، جلوتر که رفت دروازه‌ها را بسته بودند و مجبور بود تا صبح صبر کند، پس گفت: دوری به گرد شهر بزنم، ببینم چه خبر است. جان تازه‌ای یافته بود. گله از پیش و پسر از پس، دید این شهر صد و بیست دروازه دارد و بر هر دروازه چهل آدم از جوان و پیر مجنون‌وار و درویش‌گونه، زار می‌زنند و می‌گریند، شعر می‌گویند و حیران، فریاد مغول‌دختر از نهادشان برمی‌خیزد. فهمید که، ای عجب، کارسختی را در پیش گرفته، پس جلو رفته سلامی کرد و علیکی شنید. حال را پرسید، یکی از میان جماعت جلو آمده، گفت: ما هر کدام سلطان ولایتی، امیر ایلی، خان طایفه‌ای و بزرگ قبیله‌ای بوده‌ایم. به عشق وصال مغول‌دختر آمدیم و این‌جا گرفتار شدیم. نه روی برگشت داریم و نه توان وصال، تو هم بیا به جوانی‌ات رحم کن. اگر به این عشق آمده‌ای از همین‌جا برگرد، ما خاک شدیم، تو خاک بر سر نشو. پسر گفت: خاک بر سر شما که نه عشق را شناخته‌اید و نه معشوق را. شما عرضه‌ی جانفشانی در راه وصال نداشتید و بی‌خود به این میدان پا نهادید. مگر نشنیده‌اید که:
کسی که عاشق است از جان نترسد - که عشق از کنده و زندان نترسد
حالا یا من به مغول‌دختر می‌رسم، یا به مرگ، و غیر از این هم نمی‌خواهم. جماعت، حیران به او خندیدند و هر چه کردند که پسر برگردد، فایده‌ای نکرد و رفت و گلّه‌اش را به شخصی امین سپرد و شبانه از دیوار شهر بالا رفته، وارد شهر شد. در تاریکی شب هر جور بود خود را به نزدیکی‌های کاخ خان رساند و همان‌جا رحل اقامت افکند تا صبح شود. نزدیک صبح زود با بانگ خروسان سحر از خواب بیدار شد. نمازِ شکر به‌جا آورد، با ذکر خدا بر لب، کمند انداخته از دیوار کاخ بالا رفته، در گوشه‌ای از باغ پنهان شد. سپیده زده و نزده، هوا روشن شده و نشده با هم‌همه و رفت‌وآمد خدمتکاران متوجه شد که اتّفاقی می‌خواهد بیفتد در همین لحظه، دختری دید بالا بلند، قوی‌هیکل و خوش‌چشم و پرهیبت و خوش‌اندام با گیس بافته که بر سر هر بافته گلی از یاس و زنبق آویزان کرده، آرام و با صلابت از در اتاقی بیرون آمد و فرمان داد تا مادیانی بیاورند. چون شب جمعه بود و مغول‌دختر می‌خواست پیش از ظهر برای فاتحه‌ی اهل قبور به گورستان برود، و بر خاک مادرش حاضر شده دلی تسلی دهد، پیشکاران و خادمان رفتند تا مادیان و کجاوه را آماده کنند. جلوی اتاق که خلوت شد پسر پشت درختی تنومند ایستاده، شروع به خواندن کرد که:
الا دختر مغول من - خدات کرده نصیب من
بیا نازی مغول من - بیا خرمن گل من
دختر مغول به شنیدن صدای زیبای پسر شیفته شده، به میان درختان باغ دوید و در برابر خود جوانی دید، رشید و تنومند، با
ابروانی پُرپشت و موهایی بلوطی رنگ و چشمانی درشت که معلوم بود در رزم‌آوری و تکاوری مقاوم است. دل از سینه‌اش به در شد و گل غرورش پرپر شد، ولی برای این‌که پسر را بترساند با صدایی بلند گفت: ای پسره‌ی احمق، تو کی هستی، چطور توانستی به این‌جا راه پیدا کنی، مگر نمی‌دانی سزای تو برای این‌کار مرگ است؟ پسر گفت:
 من مرد رهم میان خون آمده‌ام - از پای فتاده سرنگون آمده‌ام
مرا نترسان، من ساعت‌هاست که در این‌جا مراقب رفتار توام و الان هم می‌دانم که چه خواسته و چه می‌خواهی بکنی و سرود خواند که:
طلب کردی بیار مادیون - نگاه کن در من مجنون
شدم من آلاخون والا خون - بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من
دختر گفت: خودت را به من بشناسان. پسر گفت: من پسر حاکم فیروزه‌ام، همان که به عشق تو سال‌ها پیش زندگی و حکومت را رها کرد و گوشه‌ی خانقاه خلوت گزید و دق کرد. من آمدم که ببینم تو چه موجودی هستی و حالا که دیدمت دل به تو داده‌ام. هر چه بخواهی می‌دهم، ولی تو را از این‌جا به نزد خودم می‌برم. دخترگفت: ای بیچاره آن همه آدمی که پشت دروازه‌ها نشسته‌اند تا من بیایم و یک گوشه‌ی چشمی به آن‌ها نگاه بکنم تا به آرزو نمیرند را ندیده‌ای؟ این شهر صدوبیست دروازه دارد، پای هر دروازه چهل درویش، شب و روز سنگ مرا به‌سینه می‌زنند. هر کدام حاکم جایی بودند و حالا حاکم خاکستر نشین‌اند، جرئت وارد شدن را نداشته‌اند، باید بدانی که پدر و برادرهایم تو را خواهند کشت، برو و به جوانی‌ات رحم کن. پسر گفت: آن‌ها که تو گفتی همه جرئت‌شان تا پشت دروازه‌ی معشوق بوده. من که الان این‌جایم حتی اگر فرمان کشتن مرا بدهی باز هم من برنده‌ام و آن‌ها و تو با هم باخته‌اید. من از هیچ چیز نمی‌ترسم، هر چه می‌خواهی انجام بده.
دختر گفت: بسیار خب، برای آن‌که به تو ثابت کنم که چه عاقبتی در انتظار توست، اجازه می‌دهم که به‌دنبال من به همراه خدمتکاران بیایی و همه چیز را ببینی. پسر فهمید که مغول‌دختر عاشق او شده والّا دستور کشتنش را می‌داد، پس با خوشحالی تمام آماده شد. خدمتکاران مادیان آوردند و مغول‌دختر قضیه را با ندیمه‌اش در میان گذاشت و سوار شد و ندیمه پسر را واداشت تا پای کجاوه راه بیاید. به هر دروازه از شهر که رسیدند جمعیت خاکسترنشین غوغایی به راه انداختند، چندتایی خودشان را زیر پای اسب می‌انداختند و می‌خواستند که خودشان را بکشند، یکی خودش به خودش تیغی می‌زد تا بمیرد و محشری می‌ساختند که از چهل نفر یک نفر می‌ماند. دختر از کجاوه صدا کرد و پرسید: پسر می‌بینی؟ پسر گفت: این‌ها در عشق خودشان صادق نیستند. دختر گفت: چرا، مگر نمی‌بینی چگونه جان شیرین خودشان را نثار پای اسب من کردند؟! پسر گفت: به همین دلایل عاشق نیستند، چون عاشق واقعی هرگز دست از طلب برنمی‌دارد تا کام او برآید و بر هیچ چیز هم اندیشه نمی‌کند. آن‌ها فقط به درد مردن می‌خورند.
رفتند تا رسیدند به همان دروازه‌ای که پسر اولین خاکسترنشینان را دیده بود. باز همان معرکه به راه افتاد، آه و فغان برخاست، خاک و خاکستر بر فریاد و نعره و ضجه‌ها به هوا رفت. در همین بین آن‌که پسر را پیش‌تر دیده بود و او را نصیحت کرده بود، متوجه شد که پسر پا در رکاب مغول‌دختر، زیر کجاوه می‌آید. پس فریاد زد: آهای، نگاه کنید. این همان پسره، نیومده می‌خواد بره، غوره نشده مویز شده. ما سال‌ها این‌جا نشسته‌ایم و این یک لا قبای کرد نیامده پارکابی دختر شده. بریزید پدرش را دربیاورید. پسر به میان جمع افتاد، یکی خورد و دو تا زد، دو تا زد و سه تا خورد، اما مردانه مبارزه کرد. مغول‌دختر وقتی رشادت پسر و حمله‌ی ناجوانمردانه‌ی خاکسترنشینان را دید، دستور داد یکی از نگهبانان به کاخ خبر دهد و دیگران هم جمع را تار و مار کنند تا نگهبان به قصر برسد. حاکم خان بیشک را خبر کند، خاکسترنشینان یا خود را به‌پای مغول‌دختر کشتند و یا به‌دست پسر لت و پار شدند، اما ناگهان در میان شورِ مردی و غلغله‌ی نامردی، از پشت سر یکی بخت و یکی بدبخت با تُخماق به سر پسر کوبید و پسر بی‌هوش افتاد!
دختر مغول که شاهد ماجرا بود، آه از نهادش برآمد و او هم در کجاوه بی‌هوش شد. ندیمه که وضع را این‌چنین دید، نگهبانان را واداشت تا گردن آن نابکار نامرد را بزنند. حاکم که رسید، دید ای عجب، جوان تنومند و رشید و خوش‌چهره‌ای بر زمین افتاده و غش کرده و دخترش را هم دید. از دانایی و فراستی که داشت پی به مسئله برد. ندیمه هر چه کرد، نتوانست موضوع را کتمان کند. حاکم گفت: من آن‌چه خواستم بدانم، دانستم. این جوان را به کاخ برده، تیمارش کنید و دخترم را نیز به کاخ خودش برده، از او مراقبت کنید تا ببینم عاقبت چه می‌شود.
پسر چند روزی تحت مداوا و مراقبت در کاخ خان بیشک به سر برد، تا توانست دوباره چشم باز کند و به حرف بیاید. در این زمان پدر مغول‌دختر بالای سرش بود. پسر به هر صورت که بود برخاست و به رسم ادب نشست و سلامی کرد و علیکی جانانه شنید و خوشحال شد. پدر مغول‌دختر گفت: حالت رو به بهبودی است، خدا را شکر کن که از مرگ رستی. پسر تشکر کرد. پدر مغول‌دختر گفت: ای پسر من نمی‌دانم تو چه کسی هستی، اما چون جانت را در برابر نبرد به‌خاطر دخترم  که گران‌بهاترین کس من است به خطر انداخته‌ای، تو را احترام کرده‌ام و از این بابت از تو ممنونم. اما به تو گفته باشم که اگر عاشقی و می‌دانم که هستی، عشق را فراموش کن و اگر خواستگاری، پای پیش مگذار، که دیر آمده‌ای و دختر من بر اساس رسم پیوند بین دو کشور و به‌خاطر محکم شدن ریشه‌های ارتباطی دو ملّت هند و مغول، هفته‌ی پیش بر خلاف رسم معمول ما و فقط به سبب مسائل اقتصادی و تهی بودن خزانه‌ی کشورمان بنا به دستور من با پسر پادشاه هند نامزد شده و سه روز دیگر برای انجام مراسم ازدواج به همراه همسر آینده‌اش و کاروان همراه‌شان به هندوستان می‌رود. پس بدان و آگاه باش و تکلیف خود را بدان و جان خود را بردار و برو. آه از نهاد پسر برآمد و فریاد کرد:
چه کین داری فلک کینت بسوزد - چه رسم است این آئینت بسوزد
مرا جان سوختی در کوره‌ی غم - الهی جان شیرینت بسوزد
و دوباره غش کرد و بی‌حال شد و افتاد. طبیبان بالای سرش حاضر شدند تا مداوایش کنند. نیمه‌های شب که پسر دوباره به هوش آمد، مغول‌دختر را بر بالین خود دید که می‌گرید و قطرات اشک‌ها چون خنکای قطرات باران بر پوست تبدارش می‌نشیند. پسر برخاست و نشست و سلامی کرد و علیکی پر محبت شنید. مغول‌دختر گفت: ای پسر، حال که همه چیز را فهمیدی، از این‌جا برو، نمان و مرا فراموش کن. پسر گفت: من از این‌جا بروم، هرگز! شما که قدرت دارید بگوئید مرا بکشند یا به‌دار بیاویزند. من که برای دلسوزی شما این‌جا نیامده‌ام، این عشق حقّی است که خداوند در مورد تو در جان و روح من قرار داده و من آمده‌ام به حقّم برسم. تو هم سهم من از زندگی هستی، محال است بروم و سپس زمزمه کرد:
عزیزم ترک جانون می‌توان کرد - مغول یار
نمی‌شه ترک یار مهربون کرد - مغول یار
دل این‌جا دلبر این‌جا من مسافر - مغول یار
سفر بی‌دلبرم کی می‌توان کرد - مغول یار
خدا داند ز مردن نیست باکم - مغول یار
ولی از دوریت اندیشه ناکم - مغول یار
صدای العطش آید ز خاکم - مغول یار
مغول دختر، مغول یار، ترا می‌خواهم هزار بار
دختر مغول که ناله‌های پسر را شنید، طاقت نیاورد؛ برخاست و گریه‌کنان دور شد و پدر مغول‌دختر که در پس ستون‌های اتاق پنهان بود در خود شکست و خرد شد و از قدرت عشق پسر مثل برف آب شد و با خود گفت: چه اشتباهی کردم، این پسر، ایمان، یقین و پایداری، همه را با هم دارد و صد پایه بهتر از آن هندی است. اما افسوس، صدای پسر همچنان در کاخ می‌پیچید که:
مغول دختر - مغول یار - مغول شمشیر جرّار
مغول دختر - که هستی؟ - تو پیمان را شکستی
بیا نازی مغول یار، ترا می‌خواهم هزار بار
حاکم با خود چاره‌ای اندیشید و صبح روز بعد که به دیدار پسر رفت و او را مغموم دید، احوال نپرسید بلکه حال پسر را دگرگون کرد و بی‌معطلی گفت: ای پسر، من می‌دانم که تو فرزند حاکم فیروزه‌ای و من کردها را به غیوری و متعهد بودن ستایش می‌کنم و چون از علاقه‌ی دختر خود به تو نیز باخبرم، راهی را به تو پیشنهاد می‌کنم که اگر چنین کنی دختر من به تو تعلق خواهد یافت و شما دو عاشق از ناراحتی بیرون خواهید آمد. پسر گفت: هر چه باشد به دیده منّت دارم، حتّی اگر به سختی آوردن تخم سیمرغ از قلّه‌ی قاف باشد. حاکم گفت: پسر جان، پادشاه هند چهل شتر زر و جواهر به خزانه‌ی من آورده و چهل قطار شتر دیگر هم در روز عقد به من تحویل می‌دهد و چهل قطار شتر زر و جواهر مهر دخترم کرده که به مجرّد خواندن خطبه‌ی عقد تحویل می‌دهد. اگر تو بتوانی نیمی از این مقدار را به من برسانی، دختر را به تو تحویل می‌دهم، والّا راضی نشو که ملّت من از قحطی و گرسنگی و بی‌پولی بمیرند. این‌جا عشق جای خود، اما موضوع این است که یک قوم در حال از بین رفتن است و نمی‌شود جان همه را به‌خاطر عشق و دلدادگی دو نفر به خطر انداخت. پسر گفت: حرفی غیر ممکن زدید، در حالی که فردا دختر را می‌برند. من دوازده روز تا سرزمینم فاصله دارم، می‌مانم و صبر می‌کنم و خدا را ستایش می‌کنم تا مرا به مراد دل برساند، چرا که آن خدایی که من می‌دانم اگر بخواهد، ما را به هم می‌رساند و اگر نخواهد، نه. البته من در دل امید دارم که به هم می‌رسیم.
حاکم گفت: امروز مراسم ما در مورد نامزدی دخترم صورت می‌پذیرد و فردا دخترم راهی هندوستان می‌شود تا در آن‌جا پس از آن‌که مادر پسر، دختر مرا دید و رضایت داد، عروسی صورت پذیرد و تا آن روز هفت روز وقت داری. پسر گفت: همان که گفتم، توکل به خدا می‌کنم که او گشاینده و بخشاینده است. غروب همان روز پسر در باغ قصر حاکم قدم می‌زد که دید مشاطه‌ها مغول‌دختر را آرایش کرده‌اند و چهل گیسوی بافته برایش فراهم آورده و سر هر بافته گلی از زنبق و یاس زده‌اند و در حال آرایش لباس‌هایش هستند و او در آن حال کتاب می‌خواند و مطلب می‌نویسد. پسر شروع کرد به خواندن:
مغول دختر چقدر حوری - میان باغ انگوری
ژَه بِژنه علم نوری بیا نازی مغول من (از دیدگاه علم چون نوری هستی)
مغول دختر چقدر ریزه‌سری گُلیان ریزه ریزه (سر موهای بافته‌اش چه ریز هست)
لاوه ک تُنّه پی بلیزَه - بیا نازی مغول من (پسری نیست تا با او برقصد)
بیا خرمن، گل من
مغول دختر تو در باغی - میان دختران تاقی
بیا نازی مغول من - بیا خرمن گل من
مغول‌دختر را برداشتند و بردند به اتاق‌های اندرونی کاخ و در یکی از اتاق‌ها مراسم مخصوص حنابندان را شروع کردند، نقل پاشیدند و کلیله کشیدند و حنای آماده را به‌دست‌های مغول‌دختر مالیدند و پسر که در تعقیب او بود، دزدانه هر طور بود خود را به نزدیک محل رساند و با دیدن مراسم دوباره شروع کرد به خواندن که:
مغول دختر غلط کردم - مگر فکر دگر کردم
مغول نازی جفا کرده - حنا بر دست و پا کرده
عجب غوغا به پا کرده - همه می‌گن خدا کرده
بیا نازی مغول من - بیا خرمن گل من
خدا کرده، نصیب من
خبر به حاکم رسید که چه نشستی که پسر، لحظه به لحظه به دنبال دختر است و جمع را، راحت نمی‌گذارد. حاکم گفت: از من کاری ساخته نیست، تا الان که پادشاه هند برنده بوده تا بعد چه شود. شب گذشت و صبح زود کاروان آماده با سیصد سوار هندو، به دنبال کجاوه‌ی مغول‌دختر به‌سوی هندوستان، شهر خان بیشک را ترک نمودند. از دروازه‌ی شهر که رد شدند پسر بر بالای تپه مشرف به دروازه، صدای آوازش برخاست که:
مغول دختر زر در گوش - بگیر دست مرا بفروش
به نیمی نان و سی سیر گوشت -  بکن یک حلقه‌ام در گوش
منم بنده غلام تو - مغول دختر فدای تو
بیا نازی مغول دختر - خدا کرده نصیب من
القصه، کاروان رفت و رفت، پسر به دنبالش، هفت شب و شش روز، در راه بود تا به هندوستان رسید، پسر همراه کاروان مغول‌دختر وارد قصر مهاراجه‌ی هندی شد و از همان نگاه اول مادرشوهر به مغول‌دختر سر پلّه‌های کاخ، متوجه شد که این زن با این وصلت از بنیاد مخالف است. همین‌طور هم بود، مغول‌دختر وارد کاخ شد. بی‌خبر از آن‌که مادرشوهر نابکار مقداری نقل تر را به سمّ هلاهل آغشته کرده و در تاقچه‌ی اتاق حجله نهاده تا عروسش ازآن بخورد و در دم بمیرد. چون در هندوستان رسم است که برای شیرین بودن پا قدم عروس و شیرین شدن جریان زندگی زوجین نقل در کاسه و عسل در بلور کرده، روی کف اتاق حجله قرار می‌دهند. به هر حال عروس و داماد وارد کاخ شدند و پس از آن‌که سر و تن را شستند و آراستند و مشاطه‌گران کار خود را انجام دادند، مغول‌دختر که از تشنگی هلاک شده بود، کوزه آب را پیش کشید و جرعه‌ای آب خورد و پسر که عاشق شیرینی بود، مشتی از نقل‌ها را به دهان برد و بلعید تا مغول‌دختر کاسه را سر جایش برگرداند. داماد با جگر خون شده و چشمان وق زده، جلوی چشم مغول‌دختر به زمین افتاد و پرپر زد و جان باخت. حیله‌ی مادر داماد دامن فرزند را گرفت و همین است که می‌گویند: چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.
به هر حال با صدای جیغ و داد مغول‌دختر، فریاد و شیون از خانه‌های شهر بلند شد و همه در لباس عزا فرو رفتند و پسر که موقعیت را مناسب دید به هر حیله‌ای که بود خود را به مادر داماد رساند و گفت: بی‌بی صاحب به سلامت باشد، من اهل ولایت خاورم، به شما نصیحت می‌کنم که این دختر بدقدم را از این کاخ دور کنید والّا همه‌ی شما به مرگی نامعلوم می‌میرید. مگر شما نمی‌دانستید که بر سر این دختر بد قدم صدها مرد جان باخته‌اند و به وصالش نرسیده‌اند؟! مادر داماد گفت: راست می‌گویی؟ الهی جگرش دربیاید که جگر پسرم به‌خاطر او تکه‌تکه شد. پسر مثل دسته گل من رفت، ولی این بد قدم نحس ماند. حالا چه کنم؟ پسر گفت: من مسیر خان آروم را بلدم. اگر هزینه‌ی صد غلام را با اجرت لازم و چهل شتر جواهر به من بدهید، می‌توانم این دختر بد قدم را به پدرش برسانم. شاید هم سر راه سر به نیست هم شد، خدا می‌داند. مادر داماد گفت: من حاضرم چهل شتر جواهر و هفتصد غلام و کنیز و چهل شتر اطلس و حریر کشمیر بدهم که همین الان این عروس نکبت را از این‌جا دور کنی که ملّتی را عزادار کرد و داغ بزرگی بر دلم گذاشت.
پسر خوشحال رفت تا وسایل سفر را مهیا سازد و نزد مغول‌دختر رفت و گفت: این هندی‌ها رسم بدی دارند، شوهر که مرد زن را هم به‌همراه جسد شوهر روی هیزم گذاشته، می‌سوزانند و این رسم به هیچ وجه قابل تغییر نیست. مغول‌دختر به گریه افتاد که: این را شنیده‌ام، حال چه کنم،هر چه بگویی من گوش می‌کنم. من حاضرم اگر مرا از مرگ برهانی بدون هیچ شرطی با تو ازدواج کنم و کنیز تو بشوم. پسر گفت: این‌که کم است، تو الان بیوه شده‌ای و ازدواج با یک بیوه برای من بد است. مغول‌دختر گفت: هر چه که این‌ها جواهر به من داده‌اند مال تو. هر چه هم که بخواهی از پدرم می‌گیرم و به تو می‌دهم، ولی مرا از این مرگ وحشتناک برهان. پسر ته دل خوشحال و به‌ظاهر ناراحت گفت: قبول، آماده شو تا نیمه‌شب خبرت کنم.
نیمه‌های شب، پسر به سراغ مغول‌دختر آمده و با او از کاخ خارج شد. به همراه نگهبانان و مادر داماد مرده تا دروازه‌ی شهر رفتند و مغول‌دختر دید که کاروانی عظیم منتظر آن‌هاست. پسر و دختر یاد خدا کرده سوار شدند و به راه افتادند و از دروازه‌ی کشمیر گذشتند و رو به‌سوی دیار فیروزه به راه افتادند. همین که از آن‌جا دور شدند، پسر پیکی بادپا به‌سوی دیار خان بیشک فرستاد تا به پدر مغول‌دختر اطلاع دهد که چه اتفاقی افتاده و هر چه سریع‌تر خود را به فیروزه برساند. پیک رو به خان بیشک و کاروان به‌سوی فیروزه می‌رفت و پسر خوشحال از این‌که به یار می‌رسد، در میان راه می‌خواند:
مغول دختر، گل میوه - شب عقدت شدی بیوه
می‌ریم با هم سوی خیوه - بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من - خدا کرده نصیبت من
پیران و راویان کهنسال روایت کرده بودند که شب عید نوروز بوده که پسر و مغول‌دختر به فیروزه رسیدند و مغول‌دختر دید که پدرش به همراه خانواده‌ی پسر بر سر راه، انتظار آنان را می‌کشند. کاروان به پیش‌بازشان آمد و با جلال و شکوه تمام، مغول‌دختر و پسر وارد فیروزه شدند و همان شب جشن مفصلی به راه افتاد و آن دو عاشق و معشوق به هم رسیدند و تا صبح صدای پسر از کاخ فیروزه بلند بود که برای همسرش می‌خواند:
مغول دختر گل غوزه - که فردا عید نوروزه
که عشق ما همین روزه - بیا خرمن گل من
این قصه از آن زمان توسط بخشی‌ها نسل به نسل و سینه به سینه نقل و از فیروزه تا خیوه و بخارا و سمرقند و خوارزم و کرمان و سیستان و فارس و طبرستان رفت و بازگو شد و هر که توانست، در آن به سلیقه‌ی خود و بنا به خلق و خوی مردم منطقه‌اش چیزی اضافه نمود، ولی قصه همین بود و همین هست و همین خواهد ماند یا شاید بماند. واالله اعلم.
چه در بالا چه در پایین چه در پست - از این افسانه در هر خانه‌ای هست
چو بر گرد همه عالم بگردی - درون هر دلی افسانه‌ای هست (هوشنگ جاوید)

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

بازنویسی: هوشنگ جاوید
نگاره: فرشته آذربانی
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده