داستان کوتاه ملک‌خورشید و معشوق بنارس

داستان کوتاه ملک‌خورشید و معشوق بنارس

ملک‌خورشید و معشوق بنارس یا «عاشق و معشوق» یا «بحر وصال» منظومه‌ای عاشقانه سروده‌ی «ملامحمد بن صادق خطای شوشتری» از شاعران سده‌های دوازدهم و سیزدهم هجری قمری است. این مثنوی بازگو کننده‌ی دلدادگی پسری اصفهانی به‌نام «ملک‌خورشید» و «چندا» دختر شاه بنارس است.
چکیده‌ی داستان ملک‌خورشید و معشوق بنارس
«چندرانی» دختر پادشاه «بنارس» در حسن و زیبایی یکتای روزگار بود. «چندا» برحسب معمول هـر روز صـبح برای آب‌تنی به رود «گنگا» می‌رود. روزی «ملک خورشید»، جوان ایرانی که تازه از ایران آمده است، چندا را می‌بیند و دلباخته‌اش می‌گردد. دوستان ملک خورشید با هدایای گران‌بها برای خواستگاری نزد پادشاه می‌روند. شاه با این پیوند موافقت نمی‌کند. ولیکن ملک خورشید حاضر نمی‌شود از او دست بردارد. پس برای دیدار محبوب در کوچه‌ی جانانه، خانه‌ی کوچکی اجاره می‌کند. پادشاه از این جریان خشمگین می‌شود و زنی حیله‌باز را با خبر غرق شدن چندا پیش ملک خورشید می‌فرستد. ملک خورشید با شنیدن این خبر خود را به امواج رودخانه‌ی گنگا می‌سپرد و دست از جان می‌شوید. یاران ملک خورشید، از این فاجعه‌ی جانگداز سه روز لباس سیاه می‌پوشند. چندا با شنیدن این ماجرا خود را به دریا می‌افکند و جان می‌دهد. سرانجام جسد هر دو را بعد از سه روز از رودخانه بیرون می‌آورند. در حالی که در آغوش یکدیگرند و هر چه می‌کوشند نمی‌توانند آنان را از هم جدا کنند، ناچار جسدشان را همان‌طور دفن می‌کنند و مزارشان اکنون زیارتگاه هندوان و مسلمانان است:
هنوز آن بقعه را آثار باقی‌ست - به عالم نامهر یک یار باقی‌ست
هوای روزهاش آتش مجازست - درو نرگس سراپا چشم نازست
چکیده‌ی داستان همراه با شعر
پادشاهی هندو در بنارس حکومتی بر پایه‌ی عدل برپا کرده است و در عصمت‌خانه‌ی خود، دختری در غایت زیبایی دارد؛ چنانکه:
به آب سنگ اگر دادی لبش رنگ - دمیدی همچو لاله لعل از سنگ
لبش را گر خیال بوسه آید - شکر تا حشر از آن بیرون نماید
دختر، روزگار را به عیش و نوش می‌گذراند، بی‌آنکه حسن و زیبایی، او را از جاده‌ی عفت دور سازد. در همان دم تازه‌جوانی ایرانی و اهل اصفهان به‌نام ملک خورشید به بنارس می‌آید و مقیم می‌شود که:
رخش خورشید بزم تیره‌رویان - چراغ چشم عالم زان فروزان
زلیخا بر رخش چشم ار گشادی - به یوسف میل یوسف بازدادی
روزی ملک خورشید از گذرگاهی می‌گذرد. در همان حال دختر شاه بنارس نیز از قصر بیرون می‌آید. نگاه آن‌ها به یکدیگر می‌افتد و هر دو دل از کف می‌دهند. 
نگه در چشم مستش آب گردید - گهر عقد گهر را رشته ببرید
هر دو نهانی از این عشق یکباره، خون می‌خورند و در سوز و گدازند. دختر در پرده و جوان در جمع دوستان. دوستان ملک خورشید که حالش را زار می‌بینند هر یک دلیلی می‌آورند:
یکی گفت: «از وطن یک چند دوراست - کبابش زین نمک البته شور است»
یکی گفت: «ار دلش میل وطن داشت - ز نرگس بر سمن کی لاله می‌کاشت؟»
سرانجام یکی از آن میان به راز او پی می‌برد و درمی‌یابد که او عاشق است. ملک خورشید هر روز زارتر و نحیف‌تر می‌گردد. روزی تبی جانسوز وی را به سختی می‌اندازد. از شدت عشق بر سر راه معشوق می‌نشیند. دختر بنارس که با کنیزان همراهان بیرون آمده است، ملک خورشید را می‌بیند که چون موی آتشدیده به خود می‌پیچد پس:
نهاد از سوز دل بر سینه دستی - سجودی برد چون آتش‌پرستی
به معشوق می‌نگرد و پس از سکوتی و دیداری نه طولانی، گفت‌وگویی میان آن‌ها درمی‌گیرد. ملک خورشید می‌گوید:
تو شمعی من پرِ پروانه دارم - که از جان سوختن پروا ندارم
تو را استاد تعلیم وفا داد - وفا را بی‌وفایی بُردت از یاد
کنون داری به صد شوخی و مستی - به دستی خنجر و بر سینه دستی
دختر بنارسی پاسخ می‌دهد:
به دل داغ غمت بسیار دارم - دلی چون دست آتشکار دارم
مرا صبر اندکست و درد بسیار - به دل دست ار نهم معذور می‌دار
آن‌گاه قسم یاد می‌کند تا همیشه هوادار و وفادار باقی بماند. این‌گونه پیمان عشق خود را محکم می‌کنند، و روزها تنها به نظاره‌ای خرسند می‌گردند. اما حال ملک خورشید هر روز بدتر می‌شود. از دوستان کمک می‌خواهد و دوستان:
به رسم مشورت یکسو نشستند - میان بر رشته‌ی یک عهد بستند
که تا آبی بر این آتش فشانند - ز پا این شعله‌ی سرکش نشانند
پس هدایایی گران‌بها مهیا می‌کنند و نزد شاه بنارس می‌روند و از شاه، دخترش را برای ملک خورشید خواستگاری می‌کنند و حال او را می‌گویند:
مسلمانی که از شوخی و مستی - به دل‌ها داده درس بت‌پرستی
شاه چون می‌شنود ملک خورشید مسلمان است، عذر می‌آورد و به زند و پازند قسم یاد می‌کند:
که در کیش همه آتش‌پرستان - بسی کفر است پیوند مسلمان
دوستان چون بخت ملک خورشید شوریده ایام باز می‌گردند و آن‌چه گذشته باز می‌گویند. از آن روز به بعد حال ملک خورشید بدتر و دردش افزون‌تر می‌گردد. نصایح دوستان هم بی‌اثر است. روزی که عشق او فزونی می‌گیرد، بر سر راه معشوق، خانه‌ای حصیری می‌سازد و شکوه می‌کند که:
مسلمانم نه بت دانم نه زنّار - چرا در دوزخ هجرم گرفتار
در این شعله چو دوزخ پای بستم - به جرم آن که من یزدان‌پرستم
دلی در کفر زلف یار دارم - هوای بستن زنّار دارم
در این کشور مسلمانی حرام است - مسلمانی کجا؟ ایمان کدام است؟
دختر شاه بنارس از قصر خود این صدا و شکوه‌ها را می‌شنود و می‌شناسد و عشقش تازه می‌گردد، و راز عشق خود را با تنها غمخوار و کنیزش می‌گوید که: 
بت من دین من ایمان من اوست - روان من دل من جان من اوست
ازاین آتش که اکنون در دل ماست - به‌محشر دود آن خواهد شدن خاست
شب‌هنگام با ناله‌های دختر شاه بنارس، پدر آگاه می‌گردد. از پیرزالی که در قصر دارد راه چاره می‌خواهد. پیرزال می‌گوید:
شراری افکنم در خرمن او - که سوزد خود به خود جان و تن او
پیرزال فردای آن روز دختر را ترغیب می‌کند به رود بنارس رود. پس از شنای هر روز او را پنهانی به منزل می‌برد و به خاصان حرم دستور می‌دهد به رسم سوگواران ناله کنند و گیسوان بگشایند و شایع کنند:
که دختر را به دریا آب برده - چراغ دودمانِ شاه مرده
و به ملک خورشید خبر می‌دهند که:
تمنّای دلت در آب افتاد - نهال شعله‌ی خامش، ثمر داد
ملک خورشید با شنیدن خبر، تمام وجودش سستی می‌گیرد و چون موجی می‌شکند. به دریا می‌رود و پس از راز و نیاز با معشوق،
چو آتش خویش را در آب انداخت - وجود خاکیان چون باد بگداخت
تن جان‌پرورش جان را بحل کرد - ز خود تا حشر جانان را خجل کرد
هر کس این خبر را می‌شنود، می‌گرید. دوستان از غرق شدن او اطلاع می‌یابند و به جست‌وجوی پیکر بی‌جان او می‌روند، اما بی‌فایده است. شب‌هنگام دختر شاه بنارس به هوای شنیدن صدای ملک خورشید از نی‌بست بر بام قصر می‌رود، ولی هیچ صدایی نمی‌شنود. از کنیز علت نبودن وی را می‌پرسد. او هیچ نمی‌گوید و تنها می‌گرید. فردای آن روز چون قصد رفتن به رود بنارس می‌کند، از کنار نی‌بست می‌گذرد، ولی خانه را از یار خالی می‌یابد.
چو مینایی که بر سنگ آید از دست - دل چون شیشه‌اش یکباره بشکست
چون یکی از آن میانه فریاد می‌زند که «به دریای بقا شد قطره واصل» و درمی‌یابد که یارش مرده است، گیسوان را چنگ می‌زند و به سختی می‌خروشد و بی‌تاب می‌شود. چون از زبان کنیز می‌شنود که ملک خورشید در آب غرق شده است می‌گوید:
به آب افتاد آتش‌پاره‌ی من - به جز مردن چه باشد چاره‌ی من
و آن‌گاه خود را در آب می‌افکند. مردم شهر و پدر و مادر همگی سوگوارند. غواصان نیز نشانی از وی نمی‌یابند تا آن‌که شب چهارم، مردم بنارس شاهد دو جسد هستند که به آرامی کنار هم خفته‌اند.
ز ساحل اشک مردم جوش برداشت - فلک را موج چون بر دوش برداشت
ز بس موی معنبر شد پریشان - بنارس شد ریاض سنبلستان
آن دو را به آیین در دخمه‌ای به خاک می‌سپارند و مزارشان زیارتگاه عاشقان می‌شود.
هنوز آن‌جا گلی کز خاک روید - شود مجنون اگر لیلاش بوید
به جای لاله‌های دردناکش - جهد فواره‌های خون ز خاکش

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

بازنویسی: حسن ذوالفقاری
نگاره: بهزاد نجف پور
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده