داستان کوتاه سزای نیکی بدی است

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است

روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوب‌دستی‌اش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوب‌دستی بالا می‌رفت، خودش را به حالتی دفاعی درآورد که او را نیش بزند. مرد از او پرسید: چه می‌کنی؟ من از آتش نجاتت دادم.
مار گفت: مگر نمی‌دانی که سزای نیکی بدی است؟
مرد پاسخ داد: این چه حرفی‌ست که می‌زنی؟ سزای نیکی را با نیکی باید پاسخ داد. بحث بالا گرفت و مار نپذیرفت. آخر مجبور شدند از سه نفر ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند. پس به راه افتادند. به چشمه‌ای رسیدند.
چشمه گفت: حرف مار را قبول دارم. سزای نیکی بدی است!
مرد گفت: چگونه؟
چشمه گفت: بنشین و تماشا کن.
دیدند که رهگذری خسته آمد و از آب چشمه‌ی زلال خورد و صورتش را شست و بعد دماغش را در آب چشمه انداخت و رفت.
چشمه گفت: دیدی؟ آب را خورد، تشنگی‌اش را برطرف کرد، صورتش را هم شست، دیگر دماغ گرفتنش چه بود؟
مرد گفت: برویم سراغ کسی دیگر.
رفتند تا به درختی رسیدند و جرای را برای درخت تعریف کردند و او نیز حرف مار را تایید کرد.
مرد باز هم پرسید چگونه؟
و درخت گفت: بنشین و ببین.
دیدند که چوپانی خسته آمد و زیر سایه‌ی درخت نشست تا خستگی‌اش به در شد. بعد از میوه‌ی آن درخت چید و خورد. در آخر که خواست بروند، شاخه‌ای از درخت را شکست و با خود برد.
درخت گفت: ای مرد! دیدی؟ خستگی‌اش را زیر سایه‌ی من رفع کرد. از میوه‌ی من خورد تا قوتی بگیرد، آخر چرا شاخه‌ام را شکست؟ پس دیدید که سزای نیکی، نیکی نیست.
باز هم مرد و مار به راه خود ادامه دادند تا این‌که به روباهی رسیدند. جریان را برای روباه تعریف کردند. روباه از آن‌جایی که مکار بود گفت: من این‌گونه نمی‌توانم قضاوت کنم. باید آتشی درست کنیم. مار درون آن برود. ای مرد، تو نیز باید آن را بیرون بکشی تا من قضاوت کنم. طرفین شرایط را پذیرفتند. آتشی مهیا کردند و مار را به درون آن انداختند. همین که مرد خواست چوب‌دستی‌اش را به درون آتش ببرد، روباه گفت: چه می‌کنی؟ برایت تجربه نشد که سزای نیکی بدی است؟ مار را رها کن تا در آتش جهل خود بسوزد و مرد پذیرفت و از روباه تشکر کرد که او را کمک نمود. روباه از مرد خداحافظی کرد و رفت.
مرد که همچنان کنار آتش ایستاده بود و سوختن مار را نظاره می‌کرد، یک شکارچی آمد و گفت: ای مرد، در این حوالی شکاری ندیدی؟ خورگوشی، روباهی، چیزی؟
مرد گفت: چند لحظه پیش روباهی به این سو رفت.
شکارچی رفت و بعد از چندی با جسم نیمه‌جان روباه آمد.
روباه که هنوز نفس می‌کشید به مرد گفت: دیدی که سزای نیکی بدی است؟ اگر تو را از دست مار نجات نمی‌دادم، خودم به این روز نمی‌افتادم!!

 

سر ناسزایان بر افراشتن - وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشته‌ی خویش گم کردن است - به جیب اندرون مار پروردن است (فردوسی)

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر:
مرد شترسواری که از کاروانش عقب مانده بود، تنها در بیابان می‌رفت تا به کاروان‌سرایی رسید. ایستاد تا خستگی را از تن به در کند. از شتر پایین آمد. به گوشه‌ای افتاد و نشست. همراهانش که قبل از او آن‌جا بودند آتشی برپا کرده بودند که هنگام رفتن یادشان رفت خاموشش کنند. باد آتش را شعله‌ور می‌کرد. مرد نگاهی به آتش کرد و ناگهان مار بزرگی را دید که در میان آتش گیر افتاده بود و از هیچ طرف راه فراری نداشت. او که مهربان و نازک‌دل بود، با خود گفت: «اگرچه مار دشمن انسان و خطرناک است، در حال حاضر درمانده شده و دارد می‌سوزد. از مردانگی به دور است کمکش نکنم.» برخاست و توبره‌اش را که در آن نان خشک ریخته بود خالی کرد و بر سر چوبی بلند بست. بعد میان آتش برد و جلوِ مار گرفت. مار بزرگ هم به سرعت درون توبره رفت. مرد بلافاصله توبره را از میان آتش بیرون کشید و مار را نجات داد. بعد هم توبره را از سر چوب جدا کرد و آن را زمین گذاشت و به مار گفت: «حالا هر کجا که می‌خواهی برو!»
مار نگاه معنی‌داری به مرد مسافر کرد و به حرف آمد و گفت: «ای جوان‌مرد، اگر چه تو به من نیکی کردی و جانم را نجات دادی؛ اما خود می‌دانی که دشمنی بین مارها و انسان‌ها ریشه‌دار است. تو با دشمنت راه دوستی پیش گرفتی و کمکش کردی. این کار تو اشتباه است. به همین جهت تا تو را نیش نزنم و زهرم را خالی نکنم از این‌جا نمی‌روم. حال اختیار با توست که اول تو را نیش بزنم یا شترت را.» مرد مسافر که اصلاً انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را نداشت، با صورتی رنگ پریده و صدایی لرزان که بوی التماس می‌داد گفت: «آخر من در حق تو نیکی کردم و جانت را نجات دادم. تو جواب خوبی را با بدی می‌دهی؟» مار مصمم‌تر از قبل گفت: «کار من درست است. اگر می‌خواهی به صدق گفتارم پی ببری بیا کسی را به عنوان گواه بگیریم و از او بپرسیم تا او میان ما حکم کند.»
مرد مسافر که فکر می‌کرد راه نجاتش همین است، پذیرفت تا کسی میان آن دو حکم کند. چشم انداختند به بیابان. از دور گاومیشی را دیدند که در صحرا می‌چرید. مار گفت: «بیا از او بپرسیم!» پیش گاومیش رفتند. مرد پرسید: «گاومیش! آیا کسی که خوبی در حق کسی می‌کند سزایش بدی است؟» گاومیش اخم‌هایش را درهم کرد و محکم جواب داد: «بله، مرام آدمیان این است که خوبی را با بدی جواب بدهند. تا چندی پیش من در خدمت یکی از همین آدم‌ها بودم. هر سال یک بچه برایش آوردم و خانواده‌اش از شیر من استفاده می‌کردند تا وقتی من بودم سفره‌ی‌شان پربرکت بود. همین که پیر شدم و نتوانستم دیگر بچه‌ای بیاورم، صاحب من فوری رفت و قصابی آورد و مرا به او فروخت تا قصاب مرا بکشد و گوشت و پوست من را بفروشد....» گاومیش که حالا دیگر خشمگین و عصبانی شده بود به مرد مسافر نگریست و گفت: «پاداش این همه خدمت من این بود. عادت شما انسان‌ها این است که خوبی را با بدی جواب بدهید.»
مار گفت: «حرف‌های گاومیش را شنیدی؟ پس حالا...» مرد مسافر حرف مار را قطع کرد و گفت: «شرط عقل نیست که فقط به یک گواه بسنده کنیم. بیا از کس دیگری هم بپرسیم!» مار پذیرفت. بعد نگاه کردند و از دور درختی را دیدند. نزد آن درخت رفتند و ماجرا را برایش تعریف کردند. درخت هم حرف مار را تأیید کرد و به مرد مسافر گفت: «در برابر خوبی‌های بسیاری که برای شما انسان‌ها کرده‌ام، رنج‌های بسیار کشیده‌ام. من درختی تنها در این بیابان هستم و می‌بینی که درخت دیگری در این حوالی نیست. کاروانیانی که در صحرا حرکت می‌کنند، طاقت آفتاب سوزان را ندارند. همین که به من می‌رسند می‌آیند و در سایه‌ی من استراحت می‌کنند. بعد که خستگی از تن‌شان بیرون رفت، آن‌وقت یکی‌شان می‌گوید شاخه‌های این درخت برای درست کردن تیر خیلی خوب است. دیگری می‌گوید با چوب آن می‌توان درهای بزرگ و تخت‌های زیبا ساخت. بعد هم تبر برمی‌دارند و شاخه‌های مرا قطع می‌کنند و به حق من که به آن‌ها سایه داده‌ام توجهی نمی‌کنند. سزای نیکی به آدمیان جز بدی چیز دیگری نیست.»
مار پوزخندزنان گفت: «این هم گواه دوم. حال دیدی که حرف من درست است. پس خودت را آماده کن تا آن‌چه را که شما در مقابل خوبی دیگران به آن‌ها می‌دهید این بار نصیب خودتان شود.» ترس همه‌ی وجود مرد مسافر را گرفته بود. هیچ راهی برای فرار از دست مار به نظرش نمی‌رسید. با صدای لرزان گفت: «اگر فقط یک نفر دیگر گواهی به انجام این کار دهد، من هم آن را می‌پذیرم.» مار گفت: «هیچ راه فراری وجود ندارد. چاره‌ی دیگری نداری، باشد. گواه سوم را هم می‌پذیرم.»
روباهی که در آن حوالی نظاره‌گر اتفاق‌ها و حرف‌های میان مرد مسافر و مار بود، خودش را به آن‌ها نشان داد. مار گفت: «بیا از این روباه بپرسیم.» آن دو نزد روباه رفتند و پیش از آن که مرد مسافر از روباه سوال کند و نظرش را بخواهد، روباه با صدای بلند که شبیه فریاد بود گفت: «ای مرد، تو نمی‌دانی که پاداش خوبی، فقط بدی است؟» برای چند لحظه سکوت حکم‌فرما شد. بعد روباه رو‌به مرد مسافر کرد و به آرامی گفت: «بگو ببینم تو در حق مار چه خوبی کرده‌ای؟» مرد مسافر گفت: «این مار در آتش سوزان گیر افتاده بود. دیدم هیچ راه فراری ندارد. دلم به حالش سوخت و نجاتش دادم.» روباه گفت: «ای مرد، از چهره‌ات پیداست که تو مرد خوب، مومن و باخدایی هستی؛ پس چرا دروغ می‌گویی؟»
مرد گفت: «هر چه گفتم راست بود.» روباه با تعجب گفت: «من هرگز این سخن تو را باور نمی‌کنم. توضیح بده ببینم تو او را چگونه از آتش نجات دادی!» مرد گفت: «وقتی دیدم آتش زبانه می‌کشد، به‌طوری که حتی نمی‌شد به آن نزدیک بشوم، توبره‌ام را بر سر چوبی بلند بستم و چوب را در آتش کردم تا مار در توبره رفت. آن‌گاه چوب را کشیدم و او را از آتش بیرون آوردم.» روباه در حالی که سعی می‌کرد تعجبش را بیش‌تر نشان دهد، دستش را به‌طرف توبره برد و گفت: «آخر توبره‌ای به این کوچکی چه‌طور ممکن است ماری به این بزرگی را در خود جای دهد؟ بیا و حرفت را ثابت کن! در توبره را باز کن و مار درون آن برود تا صدق گفتارت ثابت شود. بعد من میان شما حکم می‌کنم.»
مرد مسافر بدون آن‌که حرفی بزند سر توبره را باز کرد و بر زمین نهاد. مار مغرور به مکر روباه فریفته شد و با خود گفت: «این روباه حیوان باهوشی است و برای این که به عدالت حکم کند و گواه باشد، می‌خواهد از تمام جریان به درستی مطلع شود.» بعد هم بدون آن‌که حرفی بزند به آرامی خزید و داخل توبره رفت. بلافاصله روباه به مرد گفت: «زودباش در توبره را محکم ببند!» و مرد هم همین کار را کرد. روباه گفت: «بدان که هرگاه دشمنت را در بند کردی به او مهلت مده که اگر او از بند خلاصی یابد تو در امان نیستی.» مرد مسافر گفت: «راست می‌گویی. آن دفعه که از سر خیرخواهی از سوختن در آتش نجاتش دادم می‌خواست جواب خوبی‌ام را با ریختن زهرش جبران کند. حال که او را در بند کردم اگر نجات یابد دیگر هیچ.» بعد هم توبره را بلند کرد و با قدرت و شدت تمام به زمین کوبید و با همان چوب که نجاتش داده بود بر سرش کوفت و مار را کشت. مرد مسافر سوار بر شتر به راهش ادامه می‌داد و به حرف‌های گاومیش و درخت فکر می‌کرد و این که آیا نظر دیگر جانداران نسبت به انسان‌ها همین است...؟!

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر:
روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم سواری بود و این سوار روزی تعریف کرد که در دامنه‌ی کوه به راه خودش می‌رفت که یکهو دید ماری هراسان و وحشت‌زده به‌طرف او آمد. سوار تا حرکت مار را دید، آماده شد تا از خودش دفاع کند که مار تا به او رسید، زود سلام کرد و گفت: «جوان! به دادم برس. دشمن خطرناکی دنبالم کرده و دیگر راه فراری ندارم.»سوار گفت: «تو ماری و کار مار هم نیرنگ و فریب است. چه‌طور می‌شود بی‌گدار به آب زد و بدون شناخت درست به حرفت اعتماد کرد؟»
مار گفت: «ای سوار! دیو خودش را به‌صورت درویشی درآورده و می‌خواهد مرا شکار کند و بسوزاند و از خاکستر من دوایی درست کند و ببرد چشم دختر شاه پریان را که کور شده، علاج کند.» سوار و مار داشتند با هم حرف می‌زدند که از دور، آن طرف بیابان سیاهی درویشی که تند و تیز می‌آمد، پیدا شد. درویش به‌طرف آن‌ها آمد. سوار پی برد مار دروغ نمی‌گوید. همین که خطر را دید، در خورجینش را باز کرد و به مار گفت برود توی این خورجین و خودش را قایم کند. ‌اما مار که حسابی ترسیده بود، گفت: «جوان! اگر دیو مرا تو خورجین پیدا کند، هم من هم تو را خاکستر می‌کند.»
سوار گفت: «تو جای بهتری می‌شناسی؟» مار گفت: «جوانمردی کن و مرا تو شکمت قایم کن.»
سوار که از آمدن دیو ترس برش داشته بود، دهن را باز کرد و مار مثل برق و باد پرید تو دهنش و رفت تو معده و جا خوش کرد. سوار صبر کرد تا درویش جلوتر آمد و تا رسید، سلامی کرد و گفت: «جوان! سر راهت مار سیاه و خطرناکی را ندیدی؟» سوار گفت: «از راه دور می‌آیم و توی راه جز سنگ و خار هیچ چیزی ندیده‌ام. شاید مار هم بوده، ‌اما من ندیدم.»
درویش که به سوار شک کرده بود، ازش لقمه نانی خواست و سوار از اسب پیاده شد و سفره‌اش را از خورجین بیرون آورد و جلو درویش پهن کرد. درویش هم لقمه نانی خورد و هم خورجین جوان را خوب دید و وقتی مطمئن شد مار توی خورجین نیست، خداحافظی کرد و رفت. جوان هم سوار اسبش شد و طوری رفت، انگار اسبش بال درآورده. تاخت و تاخت و تاخت تا رسید کنار بیشه‌ی پردار و درختی. آن‌جا از اسب پیاده شد و به مار گفت: «دیو رفت و من هم رسیده‌ام جای‌ امنی. این‌جا بیشه‌ی پردرختی است. حالا بیرون بیا و توی بیشه خودت را قایم کن.»
مار قاه‌قاه خندید و گفت: «آدم نادان! جایی گرم و نرم‌تر و بهتر از جایی که من دارم، می‌شناسی؟ هم نان دارم، هم آب و هم پناهگاه خوبی است برای سرما و گرما. جای من خوب است. تو به فکر خودت باش.» جوان گفت: «اگر ولت می‌کردم آن جا، دیو تا الان خاکسترت کرده بود. من به تو نیکی کردم و نگذاشتم از بین بروی، خوب سزای نیکی بدی است؟» مار قاه‌قاه خندید و گفت: «جوان! مگر نمی‌دانی سزای نیکی بدی است؟ اگر نمی‌دانی از این و آن بپرس. اگر قبول نداشتند، من از شکمت می‌آیم بیرون. این هم شرط من.»
سوار دمغ شد و نمی‌دانست با این گرفتاری چه‌کار کند. با دل گرفته راه افتاد. رفت و رفت تا رسید کنار رودخانه‌ای، سوار نشست و به آب گفت: «ای آب! زندگی همه‌ی جاندارها دست توست. دست و دل بازتر از تو نمی‌شناسم. تو بگو. تو بگو. سزای نیکی بدی است؟»
آب صخره‌ای را دور زد و گفت: «جوان! گوش کن. مسافرها خسته و سر تا پا خاکی از راه می‌رسند، من به این آدم‌ها آب می‌دهم تا هم بخورند و هم سر و صورت‌شان را‌ تر و تمیز کنند. کنار من دراز می‌کشند و خستگی درمی‌کنند و کارشان که تمام شد، به من می‌شاشند و سر تا پای مرا به گند می‌کشند و راه‌شان را می‌کشند و می‌روند. هیچ احترامی هم سرشان نمی‌شود. می‌بینی سزای نیکی‌های من بدی است. خوب، سزای نیکی بدی است.»
مرد پکر‌تر شد و سوار اسبش شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به خر پیر و خسته‌ای. سوار حسابی به سر و بر خر رسید و گفت: «ای خر! بگو سزای نیکی بدی است؟» خر خسته و پیر آهی کشید و گفت: «گوش کن جوان! از آن روزی که آدمی‌زاد پالان گذاشت پشت من، به او خدمت کرده‌ام. خر کاری را همه می‌دانند. با این همه کار و بار بردن شب و روز، خیلی زود پیر و خسته شدم. انگار نه انگار که من به آدمی‌زاد خدمت کرده‌ام. تا دید قدرت ندارم، زد و مرا از خانه‌اش انداخت بیرون تا خوراک درنده‌ها بشوم. می‌بینی سزای نیکی بدی است.»
خر این را گفت و سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. جوان که دید دارد کارش از بد بدتر می‌شود. با یک عالمه غصه سوار اسبش شد تا ببیند چه خاکی به سرش می‌ریزد. رفت و رفت تا نزدیک تپه‌ای، رسید به روباه پیری. از اسب پیاده شد و نشست کنار روباه و گرد و خاک سر و برش را پاک کرد و گفت: «ای روباه پیر و دانا! تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت: «ببین ‌ای جوان رشید! این حرف تو بی‌دلیل نیست. چی به سرت آمده؟ چرا وارفته و غصه از سر و صورتت می‌بارد؟ چی پدرت را درآورده؟»
جوان گفت: «خسته و مانده از راه دوری می‌آیم، هم خودم خسته‌ام و هم اسبم. راه درازی هم باید بروم. آن طرف رودخانه و بیشه و کوه، تو کوره‌راه ماری دیدم که حسابی ترسیده بود و از دست دشمن جانش که دیوی بود، فرار می‌کرد. من تو شکمم قایمش کردم و از دست دیو نجاتش دادم. من به او نیکی کردم. وقتی دشمنش رفت، ازش خواستم که از شکمم بیاید بیرون و توی بیشه قایم بشود. خوب من بدِ هیچ کس را نمی‌خواهم. ‌اما مار که حالا خطر بیخ گوشش نبود، گفت جای ‌امنی نصیبش شده و سزای نیکی بدی است. از آب رودخانه پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ آب از ستمی که آدمی‌زاد در حقش روا داشته بود، گفت سزای نیکی بدی است. بعد توی راه، خر پیر و خسته‌ای را دیدم و ازش پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ خر پیر و خسته هم اصلا حوصله نداشت. آن‌قدر آدمی‌زاد به او ستم کرده بود و سر پیری از خانه بیرونش کرده بود تا خوراک درنده‌ها بشود. خر هم گفت آره. سزای نیکی بدی است. حالا آمده‌ام خدمت تو که هم پیری و هم دانا. تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟»
روباه پیر دم بلند و قشنگش را تکان داد و گفت: «حرف قبول نیست. مار باید چیزی را که بین شما اتفاق افتاده، به من نشان بدهد تا بین شما قضاوت کنم.» مار قبول کرد و آرام از دهان سوار زد بیرون و همه چیز را از وقتی سوار را دیده بود تا نزدیک شدن و رفتن تو دهن سوار، همه را نشان داد و رفت تو خورجین سوار و ازش خواست او را قایم کند. روباه زود در خورجین را بست و رو کرد به سوار و گفت: «جوان! هیزم زیادی جمع کن.»
همین که جوان هیزم آورد، روباه خورجین را که مار رفته بود توش، گذاشت رو هیزم و دم بلند و قشنگش را کوبید روی زمین و هیزم را آتش زد. مار توی آتش سوخت و خاکستر شد. روباه خاکستر مار را ریخت تو جعبه‌ی کوچکی و داد به جوان و گفت آن را ببرد و این خاکستر را بکشد به چشم دختر شاه پریان تا چشمش خوب بشود. سوار جعبه را برداشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین پریان و خاکستر مار را داد به شاه پریان. پادشاه خاکستر را کشید به چشم دخترش و چشم دختر که کور کور بود، خوب شد. پادشاه پریان به‌خاطر این نیکی سوار، دخترش را به عقد او درآورد و پسر را کرد جانشین خودش، تا سزای نیکی نیکی باشد.
برگرفته از کتاب افسانه های ایرانی، نوشته‌ی محمد قاسم‌زاده.

 

نگاره: Mikesart64.wordpress.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده