داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم

داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم

استادی با شاگردش از باغی می‌گذشت. چشم‌شان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان می‌کنم این کفش‌های کارگری است که در این باغ کار می‌کند. بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش‌ها را پس بدهیم و کمی شاد شویم.
استاد گفت: چرا برای خنده‌ی خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کاری که می‌گویم انجام بده و عکس‌العملش را ببین. مقداری پول درون آن قرار بده. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفی شدند.
کارگر برای تعویض لباس به وسایل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت، متوجه چیزی درون کفش شد و بعد از وارسی، پول‌ها را دید. با گریه فریاد زد: خدایا شکرت. خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی‌کنی. می‌دانی که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی به نزد آن‌ها بازگردم و همین‌طور اشک می‌ریخت.
استاد به شاگردش گفت: همیشه سعی کن برای خوشحالی خود، ببخشی نه بستانی.

 

نگاره: Arc2020.eu
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده