داستان کوتاه آبادانی و گرگ‌ها

داستان کوتاه آبادانی و گرگ‌ها

یه آبودانی واسه رفیقش تعریف می‌کرد که حمید!!
حمید: چیه؟
گفت: رفته بودم جنگل، چه طبیعت بکری!! ایقد جات خالی بوود ایقد جات خالی بود!! واساده بودم محو این طبیعت شده بودم! اینقد قشنگ بود آواز پرندگان! کاش مو این دوربینمو برده بودم با خودم برات فیلمبرداری می‌کردم! همین‌طور که مو محو این طبیعت بودم گرگا حمله کردن!!
حمید: خو چی شد؟!!!!!!
گفت: خو هیچی ما بدو گرگا بدو! مو بدو گرگا بدو!! بعد رسیدیم به یه دشت! دشت پر از گل شقایق! ایقد قشنگ بود، تا چشم کار می‌کرد فقط گل سرخ! اصلا یه فضای رمانتیکی شده بود!
حمید: پَ گرگا چی شدن؟!
گفت: ها وولک گرگا دنبالم! مو بدو گرگا بدو!! رسیدیم به یه کوه! پسر از قدرت خدا آب از دل کوه در میومد می‌خورد زمین پووووودر می‌شد!! نور خورشیدم افتاده بود داخلش یه رنگین‌کمون خشکلی درست شده بود، جات خالی کاش مو این دوربینمو با خودم برده بودم واست فیلم می‌گرفتم!
حمید: گرگا چی شدن وولک؟!!
گفت: هااا خو گرگا دنبالمون، مو بدو گرگا بدو، مو بدو گرگا بدوو! رسیدیم به یه دریا! پسر دریا نگو استخر! یه موج داخل این دریا نبود! ایقد قشنگ بووود!!
حمید: گرگااا چی شدن؟!
گفت: خو زهر مار!!! گرگا ول کردن تو ول نمی‌کنی!!!!!!

 

نگاره: Off-white.eu
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده