داستان کوتاه من خدا نیستم

داستان کوتاه من خدا نیستم

ژاپن تسلیم شد، با دو میلیون کشته و یک کشور مخروبه! محاکمه‌ی امپراتور و پایان یا ابقای امپراتوری را بر عهده‌ی ژنرال مک آرتور گذاشته بودند. آرتور درخواست کرد که با امپراتور دیدار کند. پاسخ ژاپنی‌ها منفی بود. آرتور با عصبانیت گفت: این دستور ژنرال برنده به امپراتور بازنده است و دیدار باید در دفتر من صورت بگیرد.
ژاپنی‌ها کوتاه آمدند و شروط را گفتند: امپراتور خداست و کس دیگری حق حضور در جلسه را ندارد، هیچ عکسی از دیدار گرفته نشود، و ژنرال اجازه‌ی دست دادن و لمس او را به خود ندهد.
امپراتور که وارد شد، آرتور با او دست داد و به سمت عکاس نگهش داشت تا عکسی از او گرفته شود، امپراتور مقدسی که میلیون‌ها نفر به‌خاطر او به کام مرگ رفته بودند حالا مثل کودکان مودب شده بود.
امپراتور مقابل آرتور تعظیم کرد و خواهش کرد به ملت او یک فرصت دوباره بدهد و فقط او را مجازات کند. آرتور پذیرفت که امپراتوری بماند تا ملت ژاپن با احساس اتحاد و الهام از نماد سنتی امپراتور، دوباره برخیزد، در عوض امپراتور باید فردای آن روز به مردم ژاپن چند کلمه ساده را می گفت: من خدا نیستم، من هیروهیتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!

 

نگاره: Lt. Gaetano Faillace (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده