داستان کوتاه بیمارستان روانی

داستان کوتاه بیمارستان روانی

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‌های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده‌ی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‌دادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پُردرخت. بیماران روی نیمکت‌ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‌وگو می‌کردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‌روم روی نیمکت دیگری می‌نشینم که شما راحت‌تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه‌ی زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می‌کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دست گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این وَر دیوار است یا آن ور دیوار؟

 

برگرفته از کتاب کمال تعجب، نوشته‌ی عمران صلاحی
نگاره: Upklyak (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده