یکی از دوستام تعریف میکرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم، یه بچهی ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرفت طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت این دفعه که بچه شکلات و آورد، یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته. رفتم به راننده گفتم آقا نگهدار من برم دستشویی. خلاصه حل شد. یه ربع نگذشته بود باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم... سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن. این بار خیلی خودم و نگه داشتم. دیدم نه انگار نمیشه. رفتم پیش راننده. گفت: برو بشین ببینیم توام ما رو مسخره کردی...
رفتم نشستم سر جام. از مامان بچه پرسیدم: ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت: این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم، میدیم بچه میخوره!
خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم. بالاخره به خانومه گفتم: ببخشید بازم از این شکلاتا دارین؟ گفت: بله و یکی داد. رفتم پیش راننده گفتم: باید این و بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستم و رد کنین. خلاصه یه گاز خورد و من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید راننده ماشین و نگه داشت!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشین و نگه داشت...! بعد من و صدا کرد جلو گفت: این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم: آقا دستم به دامنت منم همین مشکل و داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت، من و صدا میکرد میگفت: هی جوون! بیا بریم!
نکته: وقتی دیگران درکتون نمیکنند، یه کاری کنید درکتون کنند!
نگاره: Panamarelocationtours.com
گردآوری: فرتورچین