داستان کوتاه بدهکار گستاخ

داستان کوتاه بدهکار گستاخ

روزی طلبکاری که مدت‌ها سر دوانده شده بود، برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه‌ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم‌اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یک‌جا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد، دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه‌اش می‌گذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان چیزی از پشم‌شان به خار و خاشاک دیوارهای کاه‌گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع‌آوری آن‌ها می‌کنم، به‌قدر کفایت که رسید، آن‌ها را شسته و به رنگرز می‌دهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه‌ام را پای دار قالی می‌نشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو می‌کنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده‌ی او را دید گفت: طلب سوخته را به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم؟

 

نگاره: Artlevin.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۰ مشارکت کننده