داستان کوتاه خیال خام

داستان کوتاه خیال خام

در شهری مرد فقیری زندگی می‌کرد. وقتی از دنیا رفت به پسرش کمی پول به ارث رسید. پسر تصمیم گرفت که با همین پول اندک شغلی برای خودش دست‌وپا کند. او با این پول تعدادی شیشه خرید و آن را درون سینی گذاشت و به بازار برد تا بفروشد. در گوشه‌ای از بازار سینی‌اش را گذاشت و کنار آن نشست.
با خود گفت: ‌این شیشه‌ها را به دویست درم می‌فروشم و با پول آن دوباره شیشه می‌خرم و آن‌ها را هم به همین طریق می‌فروشم. کم‌کم پولدار می‌شوم. با پولی که به‌دست می‌آورم،‌ خانه‌ای بزرگ و مجلل می‌خرم، فرش‌های گران‌بها می‌خرم، غلامان و کنیزان بسیاری می‌خرم، لباس فاخر می‌پوشم. مهمانی‌های مجلل و بزرگ می‌دهم و تمام بزرگان شهر را دعوت می‌کنم. کم‌کم مشهور می‌شوم.
بعد به خواستگاری دختر وزیر می‌روم. وزیر وقتی مرا می‌بیند از جا برمی‌خیزد و به من احترام می‌کند و جایش را به من می‌دهد و خودش کنار من می‌نشیند. به هنگام دامادی، ‌لباسی گران‌بها می‌پوشم و به اطراف نگاه نمی‌کنم، یعنی من مردی عاقل هستم. وقتی عروس را به منزلم آوردند، به عروس نگاه نمی‌کنم و با او سخن نمی‌گویم تا بعدها خود را لوس نکند، تا این‌که مادرش بیاید و بگوید: ‌سرور من کنیز خود را نگاه کن و با او حرف بزن و در حالی که به پشتی تکیه داده‌ام به او اجازه‌ی نشستن نمی‌دهم تا فکر نکند که هم‌مقام با من است. او را از خود دور می‌کنم و با پای خود لگدی به او می‌زنم و...
و همین‌طور که در عالم خیال می‌خواست به عروس لگـد بزند، پایش به سینی شیشه‌ها خورد و تمام شیشه‌ها شکست و همراه آن تمام نقشه‌هایی که برای آینده کشیده بود از بین رفت.

 

نگاره: iantiqueonline.ning.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۳ مشارکت کننده