داستان کوتاه شکار مراد

داستان کوتاه شکار مراد

مراد، یکی از اهالی روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سخت بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت و از آن‌جا که پوست حیوان زیبا به‌نظر می‌رسید، حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی به راه افتاد.
پس از ورود به روستا، همسایه‌اش از بالای بام او را دید و فریاد زد: آهای مردم، مراد یک شیر شکار کرده!
مراد با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد. بیچاره نمی‌دانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده است. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدند: برای چی از حال رفتی؟
مراد گفت: فکر می‌کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است! مراد بیچاره فکر می‌کرد که یک سگ به او حمله کرده است، وگرنه همان اول غش می‌کرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می‌شد.

 

نکته: اگر از بزرگی اسم یک مشکل بترسید، قبل از این‌که با آن بجنگید از پادرتان می‌آورد.

 

نگاره: William Huggins (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۷ مشارکت کننده