داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی

داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید. وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را درمی‌آورم. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شده بود و به یکباره پیدا شد. پسر در راه بازگشت به خانه، به درویش برخورد کرد و سلام کرده و گفت: من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام. درویش هم همان فتیر شیرین زهردار را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همان‌طور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: حقا که تو راست گفتی؛ هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی.

 

این ضرب المثل بازگو کننده‌ی این است که هر کس هر کار خوب یا بدی انجام دهد، نتیجه‌ی آن عاید خودش خواهد شد و به خودش برمی‌گردد.

 

داستانی دیگر
در سال‌هایی که پیامبر اسلام در میان اعراب مشغول تبلیغ دین اسلام بود، مردم شبه‌جزیره‌ی عربستان به شدت ایشان و یارانشان را اذیت می‌کردند و در این راه از هیچ‌گونه آزار و اذیت دریغ نمی‌کردند. یکی از این افراد پیرزن تنهایی بود که در همسایگی یکی از یاران تازه مسلمان شده‌ی پیامبر زندگی می‌کرد. پیرزن هر روز نقشه‌ای تازه برای اذیت و آزار مرد تازه مسلمان شده می‌کشید. یک روز نقشه‌ی خبیثانه‌ای کشید و برای این‌که بتواند نقشه‌اش را عملی کند، چند روزی شروع کرد به محبت کردن به مرد همسایه و ظاهرا تغییر رویه داد و با اخلاق نیکو با مرد برخورد می‌کرد.
بعد از چندی یک روز چند نان پخت و به در منزل همسایه‌اش آمد و به مرد گفت: امروز تنور را روشن کرده بودم تا برای خودم نان بپزم. یادم آمد که تو هم تنهایی و کسی نیست تا نان تازه برایت بپزد. چند قرص نان هم برای تو آوردم. مرد که باورش نمی‌شد، این همان پیرزن بدجنس همسایه‌اش باشد با ناباوری نان‌ها را گرفت.
پیرزن گفت: فقط یک چیز می‌خواهم، از تو می‌خواهم مرا به‌خاطر تمام اذیت و آزارهایی که در این مدت از من سر زد ببخشی. مرد همسایه گفت: خدا ببخشد، ممنون از نان‌ها و در را بست. مرد بعد از رفتن پیرزن به فکر فرورفت، چه شده که این زن تا این حد تغییر کرده؟ شاید واقعا اتفاقی افتاده، ولی نه، مسلمان باید خوش‌بین باشد، امشب که غذا دارم فردا که به نخلستان می‌روم را روزه می‌گیرم و برای افطار این نان‌ها را با شیر و خرما می‌خورم.
مرد مسلمان فردا صبح به نخلستان رفت تا ظهر به چیدن خرما مشغول بود. ظهر برای نماز دست از کار کشید، همینطور که وضو می‌گرفت دو جوان خسته را دید که به او نزدیک می‌شوند. سلام و احوالپرسی کرد. جوان‌ها گفتند ما مدتی در راه بودیم و بسیار خسته و گرسنه هستیم. چیزی داری تا رفع گرسنگی ما را بکند و به شهر و خانه‌ی خود برسیم.
مرد یاد نان‌هایی که زن همسایه پخته بود افتاد و گفت: بیایید من غذا دارم. برای‌تان خواهم آورد. سفره‌ی نانش را باز کرد و گفت: می‌توانید نان و خرما بخورید. جوان‌ها تشکر کردند و مشغول خوردن شدند و مرد رفت تا نمازش را بخواند. جوان گفت: پس خودتان چی؟ گفت: من روزه‌ام شما بخورید تا افطار باز می‌گردم به شهر و چیزی برای خوردن می‌یابم.
جوان‌ها غذا را که خوردند، کمی استراحت کردند بعد از مرد باغدار تشکر کردند و به راه افتادند. کمی که از نخلستان دور شدند، حالشان بد شد و قبل از این‌که به شهر برسند در اثر زهری که در نان بود جان خود را از دست دادند. مردمی که از راه می‌گذشتند در راه جنازه‌ی دو جوان را دیدند و با خود به شهر بردند و بر سکوی میدان شهر قرار دادند، چون مردم آن دو را نشناختند، جارچیان در کوچه و بازار جار زدند که دو جوان در نزدیکی شهر فوت کردند، مردم بیایید آن‌ها را ببینید، شاید کسی آن‌ها را بشناسد. پیرزن منتظر دو فرزندش بود که در شهر دیگری با پدرشان زندگی می‌کردند و قرار بود بیایند و به او سر بزنند. او خود را به سرعت به میدان شهر رساند و دید بله حدسش درست بود، آن دو جوان فوت کرده، پسران او هستند. شروع به داد و فغان و گریه و زاری کرد.
مرد مسلمان که از کار خسته شد، عصر بود که به شهر بازگشت. دید همه‌ی مردم به میدان اصلی نگاه می‌کنند و افسوس می‌خورند، برخی حتی گریه می‌کنند. کنجکاو شد، نزدیکتر رفت، دو جوان را شناخت. از طرفی پیرزن همسایه‌اش را دید که بالای سر آن‌ها گریه می‌کند. از مردم پرسید چه شده گفتند: این دو جوان زهر کشنده‌ای را با غذای خود خورده‌اند. در اثر این زهر خیلی سریع مسموم شده و فوت کرده‌اند. مرد مسلمان فهمید که آن‌ها در اثر خوردن نانی که مادرشان پخته فوت کرده‌اند. جلو رفت و رو به پیرزن گفت: هر چه کنی به خود کنی. پیرزن منظور مرد را نفهمید، مرد ماجرا را برایش توضیح داد و با شنیدن قضیه، داد و فغان و گریه‌ی پیرزن دوچندان شد.

 

این ضرب المثل برای تشویق افراد به کارهای خوب و شایسته به‌کار می‌رود.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: AlexeyBorodin (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده