داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید سر زا هم می‌رود

داستان کوتاه همان‌طور که می‌زاید سر زا هم می‌رود

روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی می‌کرد. او آن‌قدر همسایه‌ی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفاده‌ی همسایگان قرار می‌گرفت. یکی از همسایه‌های ملا مرد خسیس و طماعی بود که مایحتاج خانه‌اش را از ملا می‌گرفت. اگر پیاز می‌خواست به در خانه‌ی ملا می‌آمد. اگر تخم مرغ، گوجه و... می‌خواست به جای رفتن به دکان و خریدن آن‌ها به سراغ ملانصرالدین می‌آمد. بعد از مدتی ملا دید که دیگر نمی‌تواند به این روش ادامه دهد و فکر چاره‌ای کرد.
یک روز صبح ملا به در خانه‌ی همسایه رفت و دیگ مسی او را خواست، همسایه که خیلی خسیس بود، دلش نمی‌آمد دیگش را به کسی بدهد، ولی نمی‌توانست به ملانصرالدین که این همه اذیتش کرده، دیگ ندهد. بالاخره دیگ را داد. ملا دیگ را به خانه برد و فردا یک دیگ کوچکتر از آن دیگ در آن گذاشت و به در خانه‌ی همسایه‌اش آمد. در زد و گفت: ممنون از کمکی که به من کردی، دیگ شما کار من را راه انداخت. ملا دیگ‌ها را به دست همسایه‌اش داد و مرد دید انگار دیگ سنگین‌تر شده، کنجکاو شد و در آن را برداشت، با تعجب دید که دیگ کوچکتری داخل دیگ خودش قرار دارد. ملانصرالدین را صدا کرد و گفت: ملا این دیگ کوچک برای من نیست؟
ملا لبخندی زد و گفت: مبارک باشد. همسایه که منظور ملا را نمی‌فهمید، گفت: چی مبارک باشه؟ ملا گفت: دیگ شما که دیشب خانه‌ی من بود به سلامتی دیگچه‌ای زاییده و این تبریک دارد. همسایه‌ی ملا از حماقت وی سخت به خنده افتاد و به گمان این‌که مال مفتی نصیبش شده است در دل احساس شادی کرد و دیگ را به خانه برد.
یک هفته از این اتفاق گذشت و ملا دوباره به درب منزل همسایه آمد و یک دیگ خیلی بزرگ خواست برای پختن نذری‌اش. مرد طماع سریع بزرگ‌ترین دیگی که داشت برایش آورد و گفت: ملا چیز دیگری هم لازم داشتی از من بخواه؟ با من تعارف نکن. ملا دیگ را برد. یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه، مرد همسایه نگران شد که نکند ملا دیگ او را یادش رفته باشد بیاورد. به در خانه‌ی ملا رفت، سلام و احوالپرسی کرد و با چرب‌زبانی گفت: عذر می‌خوام ملاجان، اگر دیگ مرا دیگر لازم نداری به من پس بده، دیگ را احتیاج دارم.
ملا در حالی که به زمین خیره شده بود با چهره‌ای غمگین گفت: من روم نمی‌شد خودم بیام به تو بگویم، در واقع دیگ شما سر زا رفت، خدا رحمتش کند. همسایه گفت: یعنی چه؟ سر زا رفت؟ ملانصرالدین جواب داد: چطور وقتی که دیگ در خانه‌ی من زایید و یک دیگچه به تو داد، تو نگفتی زاییدن یعنی چی؟ حالا که دیگ تو سر زا رفته می‌گویی سر زا رفته یعنی چی؟ دیگی که بتواند بزاید سر زا هم خواهد رفت.

 

این حکایت بیشتر آدم‌هاست. هر جا که به سودشان باشد، عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنند، ولی کوچک‌ترین زیان را برنمی‌تابند. این ضرب المثل کنایه به افرادی است که از به‌دست آوردن خوشحال و از دست دادن ناراحت می‌شوند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Kulturveyasam.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده