داستان کوتاه زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد

داستان کوتاه زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد

آورده‌اند که شبی دزدی به قصد دزدی به هر طرف می‌رفت. بین راه گذر او بر کارگاه ابریشم‌بافی افتاد که لباسی لطیف و زیبا می‌بافت و انواع نقش و نگارهای زیبا و دلفریب در آن به‌کار می‌برد و و در حین اتمام بافت و دوخت آن لباس بود. دزد با خود گفت: این فرصت را از دست نباید داد، بهتر آن است که ساعتی این‌جا صبر کنم، چندان که مرد دیباباف این جامه را تمام کرده و بخوابد، من فرصت به غنیمت دارم و جامه را از وی بدزدم. پس به حیلتی که توانست درون کارگاه او آمد و در گوشه‌ای مخفی شد و استاد دیباباف، هر تاری که می‌بافت می‌گفت: ای زبان به تو پناه می‌برم و از تو یاری می‌طلبم که دست از سر من برداری و سر مرا در تن نگاه‌داری. مرد وقتی دیبا را تمام کرد و از کارگاه آن را پایین آورد، آن را نیکو پیچید و خیالش از آن راحت شد.
صبح دزد از خانه بیرون آمد به سر کوی منتظر نشست، چندان که مرد از عبادت خود دست کشید، جامه برداشت و عزم سرای وزیر کرد ببیند در مقابل این لباس، وزیر به او چه خواهد داد. چون به سرای وزیر رفت و وزیر به بارگاه آمد و در تخت نشست و پرده برداشتند، استاد دیباباف پیش تخت رفت و جامه عرضه داشت. چندان که جامه را باز کردند و حسن صنعت و لطف آن را دیدند، حیران شدند و از نقش و نگارهای زیبا و لطافت و هنرمندی مرد بسیار تعریف کردند. سپس وزیر از او سوال کرد که: این جامه را بسیار خوب بافته و آماده کردی. اکنون بگو که این جامه را به چه کار آید؟
آن مرد گفت: بفرمای تا این جامه را در خانه نگهدارند تا روزی که تو را وفات رسد، این جامه را به تابوت تو اندازند. وزیر از این سخن برنجید و فرمود تا آن جامه را بسوزانند و آن مرد را به زندان ببرند و زبان او را از حلقومش بیرون کشند. مرد دزد آن‌جا ایستاده بود و آن حال را می‌دید. چون حکم وزیر را شنید، خندید. وزیر صدای خنده‌ی او را شنید. او را پیش خود خواند و سبب خنده‌ی او را پرسید. مرد گفت: اگر مرا به گناه نکرده مجازات نفرمایی شرح حال آن مرد را بگویم. وزیر او را ایمن گردانید. مرد دزد حال مناجات او را باز گفت. وزیر چون آن حکایت را شنید، گفت: بیچاره تقصیر نکرده است، اما شفاعت او به نزدیک زبان مقبول نیفتاده است. پس او را عفو کرد.

 

ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد به ما یادآوری می‌کند که آدمی همواره باید کنترل زبان خود را داشته باشد تا به واسطه‌ی سخنانی که می‌گوید به دردسر نیفتد.

 

روزی از بهلول پرسیدند: راز طول عمر در چیست؟ گفت: در زبان آدمی. گفتند: چگونه است آن راز؟ گفت: آن است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می‌شود.

 

همین داستان ولی بلندتر:
مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچه‌ی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد. وقتی نزدیک کارگاه حریربافی شد دید چراغ کارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت‌بام کارگاه رساند. از دریچه‌ی هواکش که بالای کارگاه بود نگاهی به داخل کارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در کارگاه تنها است و کارگرهای دیگر به خانه‌های خود رفته‌اند. مرد به تنهایی می‌بافد و با خود زمزمه می‌کند: «ای زبان سرخ! خواهش می‌کنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من برباد نرود!»
دزد با شنیدن این حرف‌های عجیب کنجکاو شد، سکوت کرد و منتظر ماند تا دلیل کارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری که مرد در دست داشت و آخرین تکه‌ی آن را می‌بافت واقعا زیبا و چشم‌نواز بود. دزد تا صبح روی پشت‌بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی که دید بافت حریر به پایان رسید. مرد آن را در پارچه‌ای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد که از کارگاه بیرون رود.
دزد هم سریع خود را از پشت‌بام به کوچه رساند، لباس‌هایش را مرتب کرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در کوچه دید، جلو رفت سلام کرد و شروع به صحبت کرد. بعد از احوالپرسی فهمید که مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی کند تا از نزدیک شاه را ببیند. مرد حریرباف از کاری که می‌خواست انجام دهد دودل بود، بهتر دید که مردی او را همراهی کند و با هم به راه افتادند.
در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار می‌روی؟ حریرباف گفت: تو که می‌دانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص می‌بافم، می‌خواهم آن را به پادشاه عرضه کنم، و در عوض پولی را به‌عنوان دستمزد بگیرم. فقط می‌ترسم این زبان سرخ بی‌موقع باز شود و در محضر پادشاه حرفی بزنم که این حرف سر سبز من را بر باد دهد.
خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند که هدیه‌ای برای عرضه به پادشاه آورده‌اند. زود آن‌ها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم کردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچه‌ای که در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به‌دست پادشاه داد. پادشاه که تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو کرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم‌نوازی چه کاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تکه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به‌عنوان روکش چیزی استفاده کنید مثلا‌ روکش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را می‌بینند، مبهوت پارچه‌ی روی تابوت شوند.
پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا کنید. پارچه‌ی حریرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره که خیلی ترسیده بود، تمام بدنش می‌لرزید و مرگ را در نزدیکی خودش می‌دید.
در این اوضاع بهم ریخته‌ی دربار مرد دزد که عقب‌تر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیک‌تر کرد و گفت: امر، امر حاکم است! ولی اجازه می‌خواهم چند لحظه‌ای در مورد مرد حریرباف صحبت کنم. وقتی حاکم با حرکت دستش اجازه‌ی صحبت کردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد کارگاه این مرد شوم، ولی دیدم مشغول کار است و با خود زمزمه می‌کند. دقت کردم دیدم از زبان سرخش خواهش می‌کند طوری حرف بزند که سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است که به حرف‌های او گوش نکرده و حرفی زده که سر سبزش را بر باد دهد.
با حرف‌های دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت که از حکم سر بریدن حریرباف صرفنظر کند و در عوض او دو پارچه‌ی حریر دیگر به شکل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده کنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازای پارچه‌های حریر هدیه کرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایه‌ای در اختیارش قرار دهد تا بتواند کسب و کاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی که در کارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسانی به‌کار می‌رود که مواظب کلام خود نیستند و باعث دردسر برای خودشان می‌شوند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Pinterest.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده