داستان کوتاه چغندر تا پیاز شکر خدا

داستان کوتاه چغندر تا پیاز شکر خدا

می‌گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی می‌کرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می‌خواهم هدیه‌ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته‌ی شان و مقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگی‌مان عوض شود.
همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر! 
اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد و گفت: نه! پیاز بهتر است. خاصیتش هم بیشتر است.
با این انگیزه کیسه‌ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روزهای بداخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله‌ی چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد و دستور داد پیازها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی‌درپی پیازهایی که بر سرش می‌خورد، با صدای بلند می‌گفت: «چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»
پادشاه که صدای مرد فقیر را می‌شنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می‌کنی؟
مرد فقیر با ناله گفت: شکر می‌کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم و چغندر با خود نیاوردم و گرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید و کیسه‌ای زر به او بخشید تا زندگیش را سر و سامان دهد!
و از آن پس عبارت «پیاز تا چغندر شکر خدا» در هنگامی که فردی به گرفتاری‌ای دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به‌کار می‌رود.

 

نگاره: Pngwing.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۹ مشارکت کننده