داستان کوتاه انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی

داستان کوتاه انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی

روزی و روزگاری در شهری بازرگانی زندگی می‌کرد که پول و ثروت را از همه چیز بیشتر دوست می‌داشت. بازرگان شنید که در یکی از شهرهای دوردست نفت را به بهای ارزان می‌فروشند. این شد که همراه غلام خودش به آن شهر رفت تا مقدار زیادی نفت بیاورد و در شهر خودش به بهای گرانی بفروشد. بازرگان و غلامش رفتند تا به آن شهر رسیدند. بازرگان ده‌ها خیک خرید تا در آن‌ها نفت بریزد و با خود ببرد. خیک‌ها را بار الاغ گذاشتند و به طرف نفت‌فروشی شهر به راه افتادند. توی راه که می‌رفتند بازرگان به غلامش گفت: می‌دانی کجا می‌رویم؟
غلام گفت: بله ارباب می‌رویم تا نفت بخریم.
بازرگان گفت: نمی‌رویم فقط نفت بخریم، می‌رویم نفت بخریم و سود ببریم.
غلام گفت: یعنی چه؟
بازرگان نگاهی به دور و برش انداخت و سرش را به گوش غلام نزدیک کرد و گفت: خوب گوش کن! وقتی قرار شد خیک‌ها را پر از نفت کنی، باید دور پیمانه را انگشت بگیری تا نفت بیشتری توی خیک بریزد. وقتی هم که می‌خواهی نفت را بفروشی انگشتانت را دور از پیمانه بگیری تا نفت کمتری به مشتری بدهی.
غلام از راهی که می‌رفت ایستاد و گفت: ولی این کار درستی نیست. می‌ترسم که گرفتار شویم.
بازرگان گفت: تو اربابی یا من؟
غلام گفت: شما ارباب هستید.
بازرگان گفت: تو بیشتر می‌فهمی یا من؟
غلام گفت: خب معلوم است شما ارباب!
بازرگان گفت: پس حرف زیادی نزن و هر کاری که می‌گویم انجام بده.
غلام دیگر حرفی نزد و همراه ارباب رفت. آن‌ها خیک‌های خالی را پر از نفت کردند و در کشتی گذاشتند و به‌سوی خانه و کاشانه‌ی‌شان روان شدند. توی راه ارباب خیلی خوشحال بود. آن‌قدر که از شادی روی پایش بند نبود. ارباب در فکر مال و ثروتی بود که از فروش نفت به‌دست می‌آورد که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد. فریاد مسافران از ترس به آسمان رفت. ناخدای کشتی، مسافران را روی عرشه جمع کرد و گفت: طوفان بزرگی در راه است. اما نترسید خدا با ماست. فقط باید تا می‌توانیم بار کشتی را سبک کنیم تا زودتر از این منطقه دور شویم.
مسافران به تکاپو افتادند. هر کسی آن‌قدر که می‌توانست از بارهایش را به دریا می‌ریخت تا کشتی سبک‌تر شود. در این وقت ناخدا رو به بازرگان کرد و گفت: تو باید همه‌ی بارهایت را به دریا بریزی!
بازرگان گفت: جانم را بدهم، پول و دارایی‌ام را نمی‌دهم!
ناخدا گفت: اگر تو در این کشتی تنها بودی، می‌توانستی جانت را بدهی و دارایی و ثروت خودت را سالم نگهداری؛ ولی تو تنها نیستی جان مسافران دیگر در خطر است.
بازرگان قبول نکرد؛ ولی ناخدا به کارگران کشتی دستور داد تا آن‌ها خیک‌های نفت را به دریا بریزند. این در حالی بود که بازرگان دو دستی بر سرش می‌زد و کاری هم از دستش ساخته نبود. در این وقت غلام، کنار بازرگان آمد و دستی به شانه‌ی ارباب زد و گفت: ارباب بی‌تابی فایده ندارد، برای چه گریه می‌کنی، خوشحال باش و خدا را شکر کن که از مرگ نجات پیدا کرده‌ای. فقط از این به بعد یک چیز یادت باشد: انگشت، انگشت مبر؛ تا خیک، خیک نریزی!

 

از آن پس اگر کسی بخواهد با فریب و خیانت به دیگران، ثروت و سرمایه‌ای برای خودش گرد آورد، این ضرب المثل حکایت حال او می‌شود که انگشت، انگشت مبر؛ تا خیک، خیک نریزی.

 

نگاره: Hizeh.oil
گردآوری: فرتورچین

 

۵
از ۵
۸ مشارکت کننده