داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست

داستان کوتاه هر چیزی تازه‌اش خوبه الا دوست

روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به‌قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هرچند وقت یکبار با یکدیگر معامله می‌کردند و از آن‌جایی که هر معامله‌ای امکان دارد سودده یا زیان‌ده باشد، در یکی از این معامله‌ها متضرر شدند و هر یک از آن‌ها دیگری را در این زیان مقصر می‌دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آن‌ها شد. آن‌ها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و کمتر یکدیگر را می‌دیدند و کمتر از پیش از حال یکدیگر خبردار می‌شدند. گاه پیش می‌آمد که دل‌شان برای گذشته و دوره‌ای که با یکدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می‌شد، ولی غرورشان اجازه نمی‌داد، اختلافشان را بر سر این معامله کنار بگذارند و به دیدار یکدیگر بروند.
بالاخره یک روز یکی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت کند تا اختلافشان را برای همیشه کنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار کنند و یا این‌که برای همیشه با هم قطع رابطه کنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت کند، برای این‌که مشکل‌شان را حل کنند و به در دکان او بیاید.
مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید که از او می خواهد تا به دکان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و کتابش را جمع کرد تا اگر دوستش سندی در محکومیت او رو کرد، او هم از سندها و مدارکش استفاده کند. و همین کار را هم کرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع کرد. اولی سعی می‌کرد دومی را متهم کند و دومی می‌خواست اولی را متهم کند تا این‌که سروصدایشان بالا گرفت.
دکانداران دیگر بازار که صدای آن‌ها را شنیدند به مغازه‌ی مرد می‌آمدند، ولی وقتی می‌دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی‌اش جروبحث می‌کند بدون این‌که حرفی بزنند برمی‌گشتند. چون می‌دانستند که دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی‌ها با هم دشمن نمی‌شوند و پادرمیانی آن‌ها ممکن است فقط اوضاع را خراب‌تر کند. آن‌ها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یکدیگر صحبت کنند و جروبحث‌شان تمام شود. ولی هر چه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آن‌ها بالاتر می‌رود تا این‌که شاگرد دوست اولی فکری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آن‌ها نزدیک شد. اول به دوستی که میهمان بود تعارف کرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آن‌ها آنقدر عصبانی بودند که اصلا انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.
شاگرد در یک لحظه که میان این دو دوست سکوت برقرار شد از فرصت استفاده کرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین که شما همیشه دوست داشتید. دو دوست که تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استکان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چایی‌ها با هم خوردیم؟
دوستش سری تکان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمی‌دونم شایدم بیشتر!
صاحب دکان گفت: راستی ما اگر پول این چایی‌ها را که با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می‌شود. اصلا این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلا ارزش دارد سابقه‌ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.
حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی که بلند شد و روی دوست قدیمی‌اش را بوسید و شاگرد مغازه از این‌که می‌دید نقشه‌اش به‌خوبی گرفته و توانست دوستی بین دو مرد تاجر را مجددا برقرار کند خیلی خوشحال بود.

 

این ضرب المثل برای هوشیار کردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی‌های قدیمی به‌کار می‌رود.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Freepik (freepik.com)

گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۹ مشارکت کننده