در دامنهی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایینکوه» نام داشت؛ چشمهای پرآب و خنک از دل کوه میجوشید و از آبادی بالاکوه میگذشت و به آبادی پایینکوه میرسید. این چشمه زمینهای هر دو آبادی را سیراب میکرد. روزی ارباب بالاکوه به فکر افتاد که زمینهای پایینکوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمهی آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایینکوهیها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایینکوه میبندیم.»
یکی دو روز گذشت و مردم پایینکوه از فکر شوم ارباب مطلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالاکوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بیآب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایینکوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمیرسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایینکوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایینکوه فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگتان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قناتها آماده شد و مردم پایینکوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قناتها باعث شد که چشمهی بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد، اما چارهای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایینکوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمهی ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قناتها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولا؛ آب از پایین به بالا نمیرود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمیرسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمیرسد، اما آدم به آدم میرسد.»
نگاره: L R B (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین