چوپانی گله را به صحرا برد. به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد...
از دور بقعهی امامزادهای را دید و گفت: ای امامزاده گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخهی قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امامزاده خدا راضی نمیشود که زن و بچهی من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همهی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنهی درخت رسید گفت: ای امامزاده نصف گله را چهطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم، در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد.
برگرفته از کتاب کوچه؛ احمد شاملو
داستان کوتاه چه کشکی چه پشمی
۵
از ۵
۱۶ مشارکت کننده