داستان کوتاه جمشید و دختر کورنگ شاه

داستان کوتاه جمشید و دختر کورنگ شاه

جمشید و دختر کورنگ شاه از داستان‌های «شاهنامه» کتاب حماسی ایرانیان است. «شاهنامه» پرآوازه‌ترین سروده‌ی «ابوالقاسم فردوسی توسی» از شاعران سده‌ی چهارم هجری قمری است. این منظومه روایت دلدادگی «جمشید» فرزند «تهمورث» پادشاه ایران و «سمن‌ناز» دختر «کورنگ» پادشاه زابلستان است.
چکیده‌ی داستان جمشید و دختر کورنگ شاه
«جمشید» پس از نبرد با «ضحاک» از شهری به شهرش می‌رفت تا به زابلستان رسید. آن‌جا شاهی به‌نام «کورنگ» داشت و او دختری زیبا و ماهر و بی‌همتا و آشنا به فنون جنگی داشت که نامش «سمن‌ناز» بود. از همه جا خواستگاران زیادی می‌آمدند، اما شاه دو شرط داشت: اول این‌که دختر باید طرف را بپسندد و دوم این‌که هر کس دخترش را می‌خواهد، باید با او کشتی بگیرد و او را زمین بزند. دختر دایه‌ای کابلی داشت که او می‌گفت: تو در آینده با پادشاهی ازدواج می‌کنی و از او صاحب پسری زیبا می‌شوی. وقتی جمشید به زابلستان رسید، به شهر نرفت. باغ خرمی دید که در آن دختر شاه حضور داشت و می و میوه و رامشگران بودند و او با کنیزان می می‌نوشید. یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت: نمی‌ترسی به باغ نگاه می‌کنی؟ دختر کورنگ شاه در باغ است. جمشید گفت: من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم کرده‌ام و طالع من برگشته است. از آن می سه جام به من بدهید. کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت: جوانی زیبارو دم در است و سه جام می می‌خواهد، ولی خوردنی و میوه نمی‌خواهد.
شاهزاده همراه کنیز به دم در آمد و جوانی زیبارو دید و محبتش به دلش نشست و گفت: دنبال که می‌گردی که به این‌جا آمدی؟ اگر می می‌خواهی داخل باغ بیا. جمشید گفت: ای بت زیبا از خانواده‌ی شاهان هستی یا پیشه‌وران یا بزرگان یا لشکریان؟ شاهزاده گفت: من فرزند شهریار زابلستان هستم. جمشید با خود گفت: این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود، مهم نیست. پس داخل باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه‌ای نشستند. دختر دستور داد می بیاورند. جم ناراحتی‌ها را فراموش کرد و سه جام می پیاپی نوشید. سپس یاد خدا نمود و کم کم شروع به خوردن کرد.
شاهزاده از ظاهر و رنگ و رو و شکوه او مبهوت بود. در دل گفت: او باید پادشاهی باشد. دختر گفت: گویا می خیلی دوست داری؟ جمشید گفت: بدم نمی‌آید، اما اگر نباشد هم می‌توانم تحمل کنم. شراب باید به اندازه خورده شود وگرنه عقل را زائل می‌کند. دختر فکر کرد او باید جمشید باشد. آن زمان بنا به حکم ضحاک عکس جم را بر روی سکه و دیبا می‌زدند تا هر که او را دید معرفی کند. دختر دیبایی داشت که عکس جمشید بر آن بود. به روی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند. در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمه‌کنان کشتی گرفتند و منقارشان را به هم می‌مالیدند. شاهزاده خجالت کشید و سر به زیر انداخت. او به غلام رو کرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت: از بین این دو کبوتر که جفت‌گیری می‌کنند، کدام را با تیر بزنم؟ جمشید گفت: این سخن درست نیست و من مرد هستم. زن اگرچه دلیر باشد به زور نصف مرد است. درست بود که تو ابتدا مرا امتحان می‌کردی. شاهزاده شرمگین شد و با پوزش کمان را به جمشید داد.
جمشید از خوش‌زبانی و خوش‌رویی او خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت: اگر من بال‌های این کبوتر ماده را بزنم، همسر کسی شوم که آرزو دارم. شاهزاده فهمید که خطابش به اوست. جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست. شاهزاده مطمئن شد که او پور «تهمورث»است. بر او آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید. بعد نوبت شاهزاده شد و او هم گفت: اگر من بال‌های این کبوتر نر را بزنم، همسر کسی شوم که آرزو دارم. جمشید فهمید که معنی حرفش اوست. شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمین‌گیر شد. دوباره نوشیدن آغاز شد و رامشگران می‌خواندند و می‌نواختند.
بده ساقیا جام گیتی نما - که او عیب ما را نماید بما
دایه‌ی دختر وقتی جمشید را دید، گفت: احتمالا شاه اوست و تو از او پسردار می‌شوی. دختر گفت: برو آن پرنیان که عکس او بر آن است بیاور. دایه پرنیان را آورد و وقتی جمشید چهره‌ی خود را دید یکه خورد و به یاد دوران شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت. شاهزاده گفت : چرا ناراحت شدی؟ اشک برای چه؟ جمشید گفت : دل بر دو نفر بسوزان. یکی انسان عاقل و خردمندی که در کف ابلهان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج و تخت افتاده است و درویش شده باشد. از دیدن چهره‌ی جمشید غمگین شدم و به یاد شکوه و فر و فرهنگ او افتادم و این‌که چرا او به این روز افتاد و زشت‌رویی چون ماردوش جای او را گرفت؟
ولیکن چنین است چرخ از نهاد - زمانه نه بیداد داند نه داد
شاهزاده گفت : من مطمئن هستم که تو شاه جمشید هستی و من عاشق تو هستم.
ترا ام کنون گر پذیری مرا - بآئین خود جفت گیری مرا
جمشید شاه گفت: اگر تو جمشید را می‌خواهی، من نیستم. نام من ماهان کوهی است. شاهزاده گفت: چرا چنین می‌گویی؟ تو جمشید خورشید شاهان هستی. این زن پیر، دایه‌ی من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه چیز را به من گفته است. او می‌گوید که من از تو دارای پسری خواهم شد. این را گفت و به گریه افتاد. دل جمشید نرم گشت و گفت: ای گنجینه‌ی شرم و فرهنگ، من نباید این راز را به کسی بگویم چون جانم به خطر می‌افتد.
که موبد چنین داستان زد ز زن - که با زن دم از راز هرگز مزن
اگر پدرت از راز من آگاه شود، به طمع بزرگی، مرا به ضحاک می‌سپارد. دلارام گفت:
همه زن بیک خوی و یک خواست  نیست - ده انگشت مردم به یک راست نیست
مطمئن باش که من تا زنده هستم تو را نمی‌آزارم. رازت را نگاه می‌دارم. جمشید پذیرفت و با او ازدواج کرد و روزهای خوشی را با شادی در کنار یکدیگر گذراندند.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

بازنویسی: فریناز جلالی
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده