داستان کوتاه اصلی و کرم

داستان کوتاه اصلی و کرم

اصلی و کرم داستانی عاشقانه و یکی از افسانه‌های کهن و پرآوازه‌ی مردمان ترک است. این داستان در سده‌ی دهم هجری قمری پدید آمده و در فرهنگ و ادبیات کشورهای ایران، جمهوری آذربایجان، روسیه، گرجستان، ترکیه و برخی کشورهای آسیای میانه رواج یافته است. داستان اصلی و کرم بازگو کننده‌ی دلدادگی پسری مسلمان به‌نام «کرم» (محمود) و دختری مسیحی به‌نام «اصلی» (مریم) است.
چکیده‌ی داستان اصلی و کرم
در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به‌نام «زیاد خان» بود که فرزندی نداشت. او با رعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به‌نام «قارا کشیش» که چون دو چشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بدِ روزگار او نیز فرزندی نداشت. روزی دو مرد سفره‌ی دل می‌گشایند و عهد می‌بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آن‌ها را به عقد هم در آورند. دعاهای آنان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هر کدام صاحب فرزندی می‌شوند. «زیاد خان» صاحب پسری به‌نام «محمود» می‌گردد و «قارا کشیش» صاحب دختری به‌نام «مریم».
آنان دور از چشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مکتب می‌رود و مریم پیش پدرش به درس و مشق می‌پردازد. پانزده سال‌شان می‌شود و برای یک‌بار هم شده همدیگر را نمی‌بینند. روزی محمود هوس شکار کرده و با شاهینش «صوفی» از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه‌اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده‌ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبالش که ببیند کجا رفت. محمود خود را به باغ می‌رساند و شاهین را روی شانه‌ی دختری می‌بیند و نگاه‌شان در هم گره می‌خورد. محمود از اصلش می‌پرسد و او می‌گوید: اصل‌ام از تبار زیبایان و قبله‌ام قبله‌ی نور و یک عالم از قبیله‌ی شما جدا. «مریم» هستم دختر «قارا کشیش». کرم کن و بیا شاهین خود ببر! محمود می‌گوید: از این به بعد تو «اصلی» باش و من «کَرَم».
کرم انگشتری‌اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به کرم می‌دهد. کرم تا با شاهینش از باغ بیرون می‌آید، مدهوش و بی‌طاقت از پا می‌افتد و صوفی می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جانش افتاده است. کرم به صوفی می‌گوید: چشمانش در روشنی، ستاره‌های آسمان بود و شررهای نگاهش شعله‌ی آتش داشت. آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت. کرم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی که به بالینش می‌آید چاره‌ی دردمندی‌اش را دوایی نمی‌یابد. طبیبان در درمانش عاجز می‌شوند و اما پیرزنی عارف، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت بر لب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.
زیاد خان، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید: بی‌آنکه ما در فکرش باشیم، تقدیر کار خود را کرده است. عشق مریم، آرام و قرار از محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم. قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید: می‌دانی که کار محالی است! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند. زیادخان از این حرف یکه خورد و گفت: ارمنی و مسلمان کدامه؟ همه بنده‌ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش! قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سوروسات عروسی را جور کند و مژده به کرم بردند کارها روبه‌راه است. سر سه ماه، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر و مادرش آمدند گفت: خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار، مرتب از من دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغ‌ها همه ویران. هیچ‌جا و مکانی برایم آشنا نبود.
کرم صبح که شد رفت اصلی را ببیند و داخل باغ دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختر که رو برگرداند، دید اصلی نیست و وقتی از زبان او شنید که شبانه از این‌جا گریخته‌اند طنین ساز و نوایش گوش فلک را پر کرد: «برف کوه‌ها آب و آب‌ها سیل شود و زمین را در خود ببلعد که در چشمانم، عالم همه تیره است. می تقدیر و ساقی فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده‌اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفر را آیا برگشتی نیز خواهد بود؟»
پدر هر چه اصرار و التماس کرد از سفر باز نماند و رفت که از مادرش «قمر بانو» حلالیت بخواهد. لحظه‌ی وداع بود و صوفی و کرم آماده‌ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالی‌شان بود و نه روز؛ که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله‌اش در گرجستانند. در راه به دسته‌ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف «گنجه» که کرم با ساز و نوا از شورعشقش با آن‌ها سخن‌ها گفت. به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از «تفلیس» گرفتند. نزدیکی‌های تفلیس بودند که کنار رود «کور چای» به عده‌ای جوان برخورده و آن‌ها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.
کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت: از کاری که کرده‌ام پشیمانم. اصلی آن‌قدر از دوری تو در رنج است که لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد. اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت: فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند! کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه، باز کشیش، اصلی را زورکی با خود می‌برد. سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است، از راه و بی‌راه می‌روند که شاید خبری از آن‌ها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده‌ی دلبندش می‌پرسید. صوفی و کرم رد پای آن‌ها را از شهرهای  «قارص» و «وان» می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده‌اند.
اما بشنویم از کشیش که به «قیصریه» می‌رسد و از پاشای آن‌جا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او و خانواده‌اش، مخفی بماند. کرم و صوفی سرگشته و آواره‌ی شهرها هستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه‌ای گیر افتاده و مرگ را در جلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آن‌ها را از بین ببرد که ناگهان، یک مرد نورانی می‌بینند که از مه درآمده  و به آن‌ها می‌گوید: غم نخورید و چشمان‌تان را یک لحظه ببندید.
آن‌ها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی با صفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یک آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به کرم می‌رساند و کرم او را پناه داده و از تیررس صیاد دورش می‌کند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و کرم، کله‌ی خشکیده‌ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همان‌طور که با دشت‌ها، کوه‌ها و چشمه‌ها درد دل می‌کرد، می‌رسند به «ارزروم» و می‌فهمند که کشیش و خانواده‌اش در قیصریه‌اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده‌های‌شان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگی راه به تنش بود و لباس‌های مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود، به همراه صوفی در کوچه باغ‌های قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان او را متوجه آن‌ها نمود و ناگاه در میان آنان اصلی را دید. در نگاه اول اصلی او را نشناخت و اما به یک‌باره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند: ژنده‌پوشی بود که از در باغ راندیمش.
کرم که سوگلی‌اش را بازیافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباس‌هایی فاخر، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد، مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سر او را بر زانوانش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی می‌خواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی‌آنکه به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی‌اش شد که این باید کرم باشد. مادر اصلی گفت: تو دردت چیز دیگری است و دندان را بهانه کرده‌ای. اما نوش‌داروی تو پیش من است و همین حالا برمی‌گردم.
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آن‌قدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر اصلی گفت: حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه‌ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. اصلی نامه‌اش را تازه تمام کرده بود که فراش‌های «پاشا» سر رسیده و او را کت بسته بردند به قصر «قیصریه». «سلیمان پاشا» که به قارا کشیش قول داده بود کرم را به‌خاطر مزاحمت به ناموس او مجازات کند تا نامه‌ی اصلی را دید و خواند، درنگی کرد و گفت: ماجرا را ازاول بگو که من خوب بفهمم.
کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحانش کند و پرسید: مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا این‌جا آمده‌ای؟ کرم هم در پاسخ، با نغمه‌ی ساز و نوای سحرانگیزش چنین گفت: «ای سروران، ای حضرات، من از راه عشق، خود هزاران بار برگشته‌ام و اما دل، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله‌هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست، گناه دل است!»
پاشا خواهری داشت «ساناز» نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید. او دسته‌ای دختر و نوعروس با قد و قواره‌ی یکسان و لباس‌های هم‌سان آماده کرد و به قصر آورد که اصلی نیز بین آن‌ها بود. چهره‌ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، با نغمه و نوا و الهام غیبی، نام و رسمشان را یک به یک می‌گفت و نوبت اصلی که شد او را هم شناخت. همه احسن و بارک‌الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. او را به گورستانی بردند که مردم پشت میت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت: حالا من نماز زنده‌ها را بخوانم یا نماز مرده را؟
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یک‌صدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده‌ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده‌ای بیش نیست و سوگواری‌ها همه ساختگی‌اند. ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز با روی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو، آواره‌ای غریب که به دنبالش تا شهر «حلب» رفت. کشیش که می‌دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد، این بار تصمیم گرفت که تا رسیدن کرم، اصلی را شوهر دهد و خیالش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
کرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه‌خانه‌ها و میدان‌ها می‌نواخت و می‌خواند که روزی «گولخان» یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوشش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشتش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی‌اش این‌جا باشد، حتما او را به دلداده‌اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکار خواست که از زنده و مرده‌ی اصلی خبر بیاورد و هزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت: اگر دیر بجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد.
گولخان پیش پاشای حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت، رای به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یک روزه خواست که پاشا گفت: اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سوروسات عروسی را جورکنی! قارا کشیش، که در آیینش تعصب داشت به مکر و جادو، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا رفت به قصر و ضمن ابراز شادی، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت: پدرم سفارش کرده که دکمه‌های لباسم را حتما تو بازکنی! کرم اما هر چه کرد دکمه‌ها باز نشد که نشد. با سِحرِ ساز و نوایش التماس به درگاه حق برد و از دکمه‌ها یکی باز شد و اما تا دکمه‌ی بعدی را خواست باز کند، دکمه ی قبلی چفت شد. ساعت‌ها با دکمه‌ها ور رفت و فقط یک دکمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه‌ی کرم افتاد. کرم در شعله‌اش سوخت و با فغان اصلی، مادرش به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جای نمانده است و فوری، خبر به کشیش برد.
چهل روز و چهل شب، اصلی از کنار خاکسترهای کرم جُم نخورد و فقط یک‌سر گریست. چهل و یکمین روز، گیسوانش را جارو کرد و خاکسترها را داشت جمع می‌نمود که آتش زیر خاکستر، زلفانش را شعله‌ور کرد و او هم به یک‌باره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل‌ها همه محزون شد و به‌دستور پاشا، قارا کشیش و زنش را به‌خاطر طلسمی که کرده بودند گردن زدند. خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه‌ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دل‌های باصفا گردید. روایت این است که تا صوفی زنده بود، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: Cafleurebon.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده