داستان کوتاه هانی و شیخ مرید

داستان کوتاه هانی و شیخ مرید

هانی و شیخ مرید یا «هانی و شی مرید» از داستان‌های عاشقانه، کهن و ماندگار بلوچی‌ست. این داستان بازگو کننده‌ی دلدادگی «هانی» دختر «مَندو» و «شیخ مرید» پسر «شیخ مبارک» است.
چکیده‌ی داستان هانی و شیخ مرید
شب از نیمه گذشته بود. «مرید» ناگهان از خواب پرید. خواب عجیبی دیده بود، بدنش خیس عرق شده بود. از پشه‌بند بیرون آمد. فکر می‌کرد حتما برای «هانی» مشکلی پیش آمده، خواب از چشمش پریده بود. دندان روی جگر گذاشت تا این‌که هوا روشن‌تر شد. لحظه‌ای بعد صدای موذن برخاست. مرید در اثر خواب عجیب آشفته شده بود، لذا سراسیمه به‌سوی خانه‌ی هانی حرکت کرد. مرید پسر عموی هانی بود. از کودکی با هم بزرگ شده بودند. این دو مانند لیلی و مجنون به هم علاقه‌مند بودند.
پس از لحظه‌ای مرید به منزل هانی رسید. هانی انگار، صدای پای مرید را شنیده بود. او بیدار بود. با صدای مرید از جا برخاست. مرید پسر عموی محبوبش بود، ولی نمی‌فهمید که نامزد اوست. وقتی که هانی سالم بود؛ مرید نگرانی خود را بیهوده دید، لذا چهره بشاش کرد و متبسم شد. هانی متوجه نگرانی او شده بود، ولی به رو نیاورد. خلاصه سپیده‌دم بامدادی، لباسی نرم و شفاف، برای جسم دنیا آراسته و آماده کرده بود. گنجشکان بر روی درخت کُنار، روز جدید را جشن گرفته و هِلهِله به پا کرده بودند! پرنده‌ها  خودشان را برای لذت بردن از لحظه‌های پیش رو آماده می‌کردند. لحظه‌ای بعد آفتاب از کرانه‌های نیلگون آسمان سرک کشید. روز جمعه بود و هانی در پی تدارکات صبحانه.
پسر عموی عاشق با لذت بردن از لحظه های پیش رو، آهسته آهسته همچون غنچه‌ای شکوفا، بوی خوشی در فضا انداخته بود! پدر و مادر به همراه مرید و هانی غرق در شادی بر سفره؛ صبحانه میل نمودند. جمعه‌ها معمولا برای جمع کردن هیزم و چیدن کنار به اطراف و به دره های پر درخت می‌رفتند. خواب عجیبی که مرید دیده بود، از سرانجامی ناخوش حکایت می‌کرد. چون واقعیت چنین به‌نظر نرسید، مرید سکوت اختیار کرد. مادر هانی گفت: امروز جایی نمی‌رویم ؛ امروز سوزن‌دوزی می‌کنیم. هانی نمی‌فهمید که مرید نامزدش است، ولی مرید خوشحال شد و به خانه رفت. سپس به‌همراه مادر و خواهر به آن‌جا برگشت. جمعه‌ی نازنینی آغاز شده بود. دو خانواده، وسایل زیادی برای مرید و هانی آماده کرده بودند.
مرید و هانی برای آوردن آب، بر سر چشمه رفتند. ماری بزرگ از درخت چِش بالا می‌رفت. هانی نمی‌ترسید چون مرید در کنارش بود. مرید بارها شجاعت و جسارت خود را بر، هانی ثابت کرده بود. شجاعت مرید در حدی بود که هانی را شیفته و بی‌قرار خود نموده بود! بلبلان زیادی در اطراف مار سروصدا به راه انداخته بودند. مرید سنگی به مار زد و مار از درخت بر زمین افتاد. سپس مرید با چوبی بزرگ به مار حمله‌ور شد و مار خطرناک را از بین برد. بلبلان پراکنده شدند. مرید فکر می‌کرد تعبیر خوابش شاید همین است.
هانی در درون خود این پیروزی و جسارت مرید را جشن گرفته بود. چهره‌ی شادمان هانی به مرید نیرویی دو چندان بخشید. هانی مشغول پر کردن کوزه‌های کوچک بود. مرید از درخت خرما بالا رفت. مقداری خرما چید، سپس در کنار چشمه نشستند و خرمای  چیده شده را خوردند. از آب خنک، نوش جان کردند. مرید تلاش می‌کرد لحظه به لحظه خاطراتی نازنین و جاودان بیافریند. برای هانی لطیفه تعریف می‌کرد و چیستان‌های مشکل او را با بلبل زبانی پاسخ می‌داد. درخت چِش پر از کبوترهای وحشی و پرندگان خوش آواز شده بود. مرید و هانی صدای زیبای پرندگان را از نزدیک لمس می‌کردند. از نوازش پرنده‌ها لذت می‌بردند و کاری به آزار آن‌ها نداشتند.
هانی کوزه‌های کوچک را پر کرده بود. مرید کمک کرد تا اندکی آن‌ها جابه‌جا شوند. سپس کوزه‌های پر از آب را به خانه آوردند. مادر و خواهر مرید در کنار «دینار» پدر هانی، بالشت‌ها را آماده می‌کردند. مادر هانی که سوزن‌دوزی می‌کرد، دینار را صدا زد تا به مرید و هانی کمک نماید. او نیز چنین کرد. در همین روز، هانی متوجه شد که مرید نامزدش است. از این روز به بعد هرگز مرید چهره‌ی هانی را ندید! هانی به محض آمدن نامزدش فرار می‌کرد. چون رسم بر همین بود که دختر چهره‌اش را برای نامزد ظاهر نکند. چند سال بر همین منوال گذشت. مرید و هانی کاملا بزرگ شده بودند، ولی اجازه‌ی دیدار نداشتند.
فصل تابستان بود. تابستان، گرمای شدید و طاقت‌فرسایی داشت. شدت گرما جان هر مسافر را بر لب رسانده بود. وقتی که از کنار منزل دینار رد می‌شد؛ ناگهان اسبش را کنترل کرد و پیاده شد. صاحب‌خانه را صدا زد. دینار در منزل نبود. مسافر تشنه، آب می‌طلبید، هانی از کلبه‌ی خود آب برداشت و برای مسافر تشنه آورد. حسن و جمال هانی شعله‌ای در قلب مسافر ضربه‌ای بر پا کرد. او از اسب خود پیاده شده بود، با تعجب و حیرانی کاسه‌ی آب را از هانی گرفت، ولی ضربه‌ی چشمان پر از عاطفه‌ی او در ذهن مسافر، آتیش به پا کرد! هانی برگی از درخت داز، درون آب گذاشته بود. مسافر با آب خنک جان خود را بازیافت.
هانی نمی‌دانست که این مسافر «میرچاکر» نام‌دار، حاکم و سردار بزرگ منطقه است. هانی توجهی به شکوه ظاهری مسافر نکرد و به کلبه کپری‌مانند خودش برگشت. چاکر در بین راه مهربانی و لطف دختر زیبا را در ذهن خود مرور می‌کرد. غرور حاکمانه‌ی او، وسوسه‌ای عجیب در دلش به‌وجود آورده بود. میرچاکر، حاکمی مشهور و ثروتمند بود. به همین دلیل با خود عهد کرد که آن دختر زیبا و جمیل را به‌چنگ آورد. مدتی بعد چاکر با حالتی پریشان و دگرگون به منزل خود رسید. خدمتکاران با دیدن چاکر و حالت ظاهری او در حیرت و شگفتی ماندند. چون هرگز چاکر، کنجکاوی نشان ندادند.
هر کسی به‌سهم خود تلاش می‌کرد تا که مرهم درد و نگرانی چاکر شود، ولی جان‌فشانی‌ها و نوازش‌ها سودی به‌دنبال نداشت. در این میان تنها زنی مکار و جادوگر به نام «سازجن»، نظر چاکر را به خود جلب کرد. این پیرزن حیله‌گر سالیان دراز، همدم مشکلات چاکر به‌شمار می‌رفت. او تقریبا محرم اسرار ناگفتنی چاکر بود، لذا کسی به جز او نمی‌توانست جهت شکار هانی مناسب‌تر باشد.
عشق بی‌اندازه، چاکر را بی‌قرار کرده بود. سازجن، پس از تعیین مژده‌های هنگفت چاکر، پذیرفت که به هر شکل ممکن، هانی را به‌چنگ آورد. لذا او با تمام مکر و حیله و اندیشه‌هایش جویای منزل دینار شد. وقتی به آن‌جا رسید، متوجه شد که چاکر بیچاره به‌حق بی‌قرار و آشفته است. زیبایی و جمال هانی در حدی بود که هر مردی را می‌توانست بی‌قرار و شیدا نماید. سازجن می‌دانست که به‌دست آوردن چنین دختری کار ساده‌ای نیست. لذا پس از احوالپرسی، خودش را معرفی کرد و شروع نمود به تمجید و توصیف از شکوه چاکر. لحظه‌ای بعد متوجه شد که هانی نامزد مرید است. وقتی که فهمید، شروع کرد به تخریب شخصیت مرید.
او به هانی گفت: مرید جوانی گمنام است. همچنین هیچ‌گونه شکوه وابهتی ندارد، ولی چاکر حاکمی پول‌دار و مشهور است. اگرچه سازجن از تمام شیرین‌زبانی و مکاری‌هایش استفاده می‌کرد، ولی هانی هیچ توجهی به سخنان او نکرد. او دلواپس مرید بود که با همان حالت ناداری مونس او گردد. از این‌که هانی فریب حیله‌ها را نمی‌خورد، کفر سازجن درآمد. او چند روز رفت و آمد کرد، ولی هرگز موفق به شکار هانی نشد. بالاخره هانی بسیار ناراحت شد و مانند رعد و برق به سازجن حمله‌ور گشت. سازجن کاملا ناامید شده بود.
او با شرمندگی، نزد چاکر آمد. چاکر نیز از این شکست رنجیده و آزرده گشت. او با خود گفت: باید راه حلی دیگر بیندیشم و هانی را از چنگ مرید درآورم. آغوش چاکر در انتظار هانی یخ زده بود. چاکر این بار، تمام مشاوران را به مشورت طلبید. هر کسی نظری می‌داد، اما این بار نیز مکر سازجن به تصویب رسید. نظر سازجن بر این بود که از همه‌ی بزرگان قوم دعوت به‌عمل آید تا جهت همکاری و ابراز وفاداری به سردار، قول‌هایی از آنان اخذ شود. البته مرید در مرکز این نقشه قرار داشت که شاید خودش را در ردیف بزرگان ببیند و دست و پایش را گم نموده، دچار غرور شود.
سازجن گفت: بالاخره مرید هم حتما زیر قول بلوچی خود نخواهد زد. چاکر از این ترفند جدید پیرزن مکار خوشحال شد. لذا جارچیان سردار، فورا دعوت همگانی را به‌گوش همه‌ی ریش‌سفیدان رساندند. در این میان از مرید جوان نیز دعوت به‌عمل آمد. چون همه‌ی این نقشه جهت شکار هانی طرح‌ریزی شده بود. چاکر این بار امیدوارتر به‌نظر می‌رسید. سازجن زنی بیش نبود و چاکر دلقکی دیگر به‌نام «سعید چَنگانی» را برای حضور در مجلس بزرگان فرستاد.
او همه‌ی برنامه‌های خودش را به سعید آموخت. بزرگان در زیر درخت بزرگ کَهیر جمع شده بودند. سعید چنگانی که سر دسته‌ی گروه موسیقی بود، جهت تبریک گوش‌نوازی‌هایی را به‌کار گرفت. «جارو» و «هَیبَتان» با صدای قلیون‌ها، هم‌آواز سرایندگان شده بودند. با ورود مرید، سعید چنگانی جوش و خروش بیشتری در جلسه حاکم کرد.  چاکر نیز با غرور و سرور به مجلس، حالتی رسمی‌تر بخشید. سعید که همه‌ی مکاری‌ها را آموخته بود، به‌عنوان مجری و کارگردان، نقش اول جلسه را بر عهده گرفت.
او در کنار زمزمه‌ی موسیقی با سخنان دلنواز، جلسه را شروع نمود و این چنین آغاز کرد: سروران و عزیزان در این جلسه از همه‌ی بزرگان دعوت به‌عمل آمده است. همه‌ی کسانی که به این جلسه دعوت شده‌اند، نزد سردار از ارزش و اعتبار خاصی برخوردارند. البته اجداد شما نیز از یاران سرداران بوده‌اند. آنان همیشه با همکاری و وفاداری خود باعث سرافرازی قوم بلوچ گشته‌اند. آنان هرگز با گذشت زمان فراموش نخواهند شد. شما نیز نزد سردار چاکر بسیار محترم و محبوب هستید. امید است با قول و قرارهایی که به سردار می‌دهید، بتوانید خوشحالی او را فراهم نمایید و برگی تازه در تاریخ بلوچ ثبت نمایید. سعید با چرب‌زبانی می‌گفت و می‌گفت. وقتی سخنانش به پایان رسید، نگاه‌ها به همدیگر گره خوردند. گویی همه منتظر شنیدن قول و قرارها بودند.
جارو که یکی از بزرگان بود، صلاح ندید کسی از او جلوتر بیفتد. در حالی که قلیون دود می‌کرد، دستی بر سبیل‌هایش کشید و گفت: من از امروز به بعد در برقراری نظم تلاش خواهم کرد. از امروز به بعد هر بز و شتری که ول باشد، یا که به گله‌ی شتران من بپیوندد، من اونو به صاحبش پس نخواهم داد. چون جلسه رسمی بود، میرچاکر سکوت اختیار کرد. با سکوت او گویی جارو به خواسته‌ی خود رسیده بود.
سپس هیبتان گفت: من در جهت حفظ و شکوه و عظمت ریش‌سفیدان تلاش خواهم کرد. از امروز به بعد هر کس دست به ریش و محاسن من بزند، در جا او را به قتل خواهم رساند. برایم مهم نیست که این بی‌احترامی از جانب چه طایفه و یا چه فردی باشد! یا که او حاکم‌زاده باشد یا بلوچ معمولی یا که فردی کم‌ارزش. با این سخن غرورآمیز هیبتان، چاکر تکانی خورد ولی اجبارا سکوت اختیار کرد.
چاکر امیدوارانه به مرید می‌نگریست. او می‌دانست که این شرط و شروط‌ها مرید را دچار هیجان خواهند کرد. چاکر می‌دانست که مرید جوان است و زود به وَجد می‌آید. حتما قولی احمقانه‌تر از دیگرِ بزرگان خواهد داد، لذا میرچاکر برای پیش آمدن چنین اتفاقی سررشته‌ی کلام را خود در دست گرفت و گفت: ای بزرگان و پهلوانان بلوچ، شما زینت‌بخش محفل دوستانه‌ی ما هستید. من نیز تلاش خواهم کرد پایبند به قول و قرارها بمانم. اگر غیر از این چیزی در من دیدید، مرا نامردترین و بزدل‌ترین فرد قوم بدانید، تا نسل اندر نسل این لکه بر خانواده‌ی من بماند. چاکر پس از سخنان خود تلاش کرد تا نفر بعد از او مرید باشد.
او با اشاره‌ی کنایه مرید را هیجان‌زده کرد. بعد از او همه‌ی نگاه‌ها به مرید دوخته شدند. سعید چنگانی نصف نقشه‌ی خود را اجرا شده می‌دید. او منتظر مهم‌ترین بخش جلسه بود. چاکر نیز بسیار بی‌قرار بود تا که مرید کلید آرزوهایش را در دست بگیرد. سکوت حاکم در جلسه کاملا مرید را هیجان‌زده کرد. لذا او حاضران معطل را در انتظار نگذاشت، دست‌پاچه اعلام کرد: صبح روز فردا هر چه از من داد بخواهید، خواهم پذیرفت.
گویی مجلس سکوتش منفجر شد. سعید چنگانی که منتظر همین لحظه بود، جلسه را با خوش نوازی‌های خود در اختیار گرفت. رقاصان همه به پای‌کوبی مشغول شدند. بزرگان و ریش‌سفیدان غرق در شادی شدند. چاکر و اطرافیان او دو قدم تا اهداف خود فاصله داشتند. مرید از نقشه‌های پنهانی وی خبر نداشت، او چیزی نمی‌فهمید. به همین دلیل خوشحال به‌نظر می‌رسید.
پس از پایان جلسه، مردم معمولی پراکنده شدند. کَله‌ی چاکر گُل کرد. او با تحریک کودکی خوردسال باعث شد که آن بچه دست به محاسِن یکی از بزرگان بزند. هنوز قول و قرارها بودند، به همین دلیل در جا سر طفل خردسال از تنش جدا شد.  گویی به شکلی عجیب همه، به انجام قول و قرارهای خود راسخ به‌نظر می‌رسیدند. بعد از قتل پسرک متوجه شدند که طفلک پسر جارو است. برای یک لحظه سکوت غمناک بر مجلس حاکم شد. جارو خشک در جا مانده بود. دیگران با نگاه‌های خود، حرف‌هایی به جارو می‌گفتند.
 برخی از این نگاه‌ها جارو را تحریک و عصبی می‌کردند و برخی نگاه‌ها آرامش می‌نمودند. گویی جارو با خنجر خودش سر کودکش را جدا کرده بود. اما دیگه کار از کار گذشته بود. دیگر شرمندگی و احساس گناه، دردی را درمان نمی‌کرد! مجلس، آهسته آهسته به استقبال جدایی می‌رفت. میرچاکر از مکاری‌های به‌کار گرفته، تقریبا راضی به‌نظر می‌رسید. شکوه، عظمت و زور و غروری که چاکر در خود سراغ داشت، به او اطمینان می‌داد که بتوان پیروز میدان از آب درآید. لحظه‌ها بسیار کُند سپری می‌شدند.
روز بعد روزی سرنوشت‌ساز به‌نظر می‌رسید. صبح فردا مرید باید به ناخواستنی‌ترین سرنوشت، تن درمی‌داد. چاکر نیز امیدوار بود که فردا درخت آرزویش به بار خواهد نشست. شور و غلغله‌ای بی‌نظیر در ذره ذره‌ی خون و وجود چاکر جوانه زده بود. در واقع او از روی لج‌بازی می‌خواست مرید را از هانی جدا نماید. بالاخره سپیده دمِ نازنین، تاریکی شب را هضم کرد و تلالو نور در روز جدید بر جهان حاکم گشت. سعید چنگانی بهترین نوازندگان و خوانندگان را جمع کرده بود. حرکت آغاز شد. مدتی بعد جمعیت به سر منزلِ منظور رسیدند. سراغ از مرید جوان گرفتند. او را اطراف مسجد یافتند.
مرید با دیدن سعید دانست که شرمندگی و سرافرازی هر دو در کمین اویند. بالاخره خواسته‌ی عجیب و نابجای سردار بزرگ به یک‌باره، آتش در وجود مرید شعله‌ور کرد. او کنترل ذهنش را از دست داد و با دنیایی از گیجی و حیرت، خواسته‌ی سردار چاکر را بسیار ظالمانه دانست. گرفتن فردی که مرید مدت‌ها از دیدن او محروم بود، جدایی محبوبی که در واقع لیلی و مجنون قوم بلوچ بودند، بسیار بی‌رحمانه به‌نظر می‌رسید. به همین دلیل او با شجاعت گفت: مِلک و میراث دادنی است. قول بلوچ سر جا برقرار، اما در قوم بلوچ هیچ‌کس سراغ ندارم که نامزدش در مقابل زور و غرور سرداری فروخته باشد.
اگرچه مرید به خواسته‌ی نابه‌جای میرچاکر تن درنداد، ولی ساز و آواز در محل طنین‌اندازه گشت. گویی شایع کرده بودند و همه‌ی بزرگان از جریان خبر داشتند. دینار پدر هانی، مرید را احمق‌ترین فرد تصور می‌کرد. ولی هانی هرگز باورش نمی‌شد. بالاخره کار از کار گذشت و مرید برای همیشه آه‌کشان و نفرین‌کنان، آواره‌ی کوه و بیابان شد. او پس از این ماجرا متوجه حسن و جمال هانی گشت و دانست که فراموش کردن خاطره‌ی جمال او مشکل است. غیرت و تعصب بلوچی مرید، تاب و طاقت را از او سلب کرده بود. او دیگر قدرت ماندن و تماشای آن‌چه پیش آمده بود را نداشت. اسم هانی، بر زبان وجودش منتشر و تکثیر گشت. فقط اسم هانی، بر لب داشت و بس.
چاکراز تیر و آه و نفرین مرید، جان سالم به در نبرد. اگر چه او هانی را از آنِ خود کرده بود، ولی در اثر آه و نفرین مرید به یک‌باره قدرت جنسی و مردانگی خود را از دست داد. اگر چه هانی در کنارش بود، ولی نتونست با او همبستر شود.  چاکر نفهمید که چرا به این بلا گرفتار است. مرید که آواره‌ی بیابان شده بود، هرگز نتوانست خاطره‌ی جمال هانی را از صفحه‌ی ذهن پاک نماید! او جهت فراموش کردن هانی هر روز بدنش را داغ می‌کرد. به نحوی که تمام بدنش پر از زخم و درد و داغ شده بود، ولی باز هم فکرش از یاد او جدا نمی‌شد.
هانی گرفتار سردار چاکر شده بود. شوهری که قدرت مردانگی‌اش را به یک‌باره از دست داده بود. میرچاکر می‌دانست که اگر هانی را رها کند، مرید در انتظار نشسته و خوشحال خواهد شد. او از روی لج‌بازی هانی را طلاق نمی‌داد. هانی در این زندان حاکمانه، ذره ذره داشت آب می‌شد. لحظه‌ها مانند سال سپری می‌شدند. در مقابل چشمان مشتاق هانی هیچ ستاره‌ای شفاف نمی‌درخشید. خفاشان وحشی نغمه‌های ناامیدی می‌نواختند. منزل سردار چاکر برای هانی گورستانی بود از تنور جهنم. سال‌ها و ماه‌ها با تلخ‌ترین خاطرات؛ رویاها و خیالات با افسرده‌ترین لحظات، سپری می‌شدند.
همان‌طور که مرید بدنش را داغ می‌کرد، هانی نیز در منزل چاکر، داشت کباب می‌شد و راه چاره‌ای نداشت. گویی راهی به جز سوختن و ساختن نداشت. گیجی‌ها سایه‌ای غمناک در ذهن هانی غالب کرده بودند. نوازش دستان مرید فقط در حجمِ رویاهای هانی زمزمه سرمی‌دادند. چشمان هانی در تماشای کویر وحشت‌زای زور و غرور به خشکستانی کم‌نور مبدل شده بودند. او در انتظار رهایی از آغوش یخ‌زده‌ی چاکر لحظه‌شماری می‌کرد. کسی که سی و دو سال از عمر نازنینش به باد فنا ملحق شده بود. او دیگر خودش را در آخر خط زندگی تصور می‌نمود.
غنچه‌های جوانی او به برگ‌ها و میوه‌های خشکیده گراییده بودند. اگرچه بارها تلاش کرده بود، ولی بار دیگر عاجزانه التماس خود را مطرح کرد. میرچاکر از ظلم خود، گویی شرمناک شده بود. بالاخره بعد از سی و دو سال زندگی بی‌حاصل درخواست هانی را پذیرفت و اورا طلاق داد. پرستوی در قفس آزاد شد. او با تمام نیروی به کاهش رفته‌اش، حرکت آغاز نمود.
هانی قاصدی نیکوصفت به جستجوی مرید فرستاد. او مشخصات مرید را به قاصد گفت. بالاخره قاصد پس از جستجو، مرید دیوانه و داغ‌دیده را پیدا کرد. داستان را بر مَلا کرد. مرید ابتدا شک کرد، ولی قاصد آن‌چنان در گفته‌هایش صادق به‌نظر می‌رسید که بالاخره مرید عاشق، مسحور گفته‌های قاصد گشت. بالاخره صدایی در سکوت مرید متولد شد. به همین جهت او دیوانه‌وار رهسپار منزل دینار گشت. وقتی به آن‌جا رسید، سراغ از هانی گرفت. هانی نیز دیوانه‌وار به استقبالش آمد. سفره‌های دل به وسعت عشق و صفا گشوده گشت.
در سایه‌ی راز و نیازهای عمیق، اندک شک در ضمیر مرید وجود داشت. مرید با خود در این می‌اندیشید که شاید هانی با خود فرزندان زیادی به‌همراه آورده است. این شک آزارش می‌داد تا این‌که بالاخره این پرسش عجیب را از هانی پرسید. او در جواب گفت: افسوس از ناگفته‌های من خبر نداری و از واقعیت چیزی نمی‌فهمی، ولی مطمئن باش که دامن من بوی فرزند به خود ندیده است. هانی گفت و گفت تا بالاخره مرید به اطمینان رسید. مرید قصه‌ی همه‌ی داغ‌های بدنش را بر مَلا کرد. بالاخره شعله‌های عشقِ خفه شده جان گرفت. آرامشی بی‌نظیر در آسمان زندگی کبوترهای عاشق و مهربان حاکم گشت. روز از بارش مهر و عاطفه از نو آغاز شد. جشنی باشکوه هر چه تمام‌تر بر گزار شد. مرید با احساس به هانی گفت:
تَهی چَمّ و بُروان ونَرمِڃن بدن - مُریدان کُشَنْت و دِلانا پَچَنْ

 

این داستان روایت دیگری نیز دارد، بر این پایه که مرید پس از آن‌که شهر و دیار خود را رها می‌کند و دیوانه‌وار راهی کوه و بیابان می‌شود، بالاخره به مسلک درویشی می‌پیوندد و سپس به مکه عزیمت و در آن‌جا بیش از ۳۰ سال اقامت می‌کند. شیخ مرید پس از این مدت طولانی، همراه گروهی از زوار مکه و درویشان، به شهر و دیار خویش برمی‌گردد. پس از درگذشت میرچاکرخان، هیچ یک از اهالی او را نمی‌شناسد، تا این‌که در یک مسابقه‌ی تیروکمان، شیخ مرید از کمان مخصوص خود که اهالی شهر به‌عنوان یادبودی از او در معرض نمایش گذارده‌اند و به علت فرط سنگینی، هیچ فردی جز او قادر به پرتاب تیر از آن نیست، به سهولت تیری رها می‌کند. صدای پرتاب تیر به گوش هانی و به گفته‌ای به‌گوش پدر و مادر شیخ مرید که هنوز در قید حیات هستند می‌رسد و آن‌ها را متوجه ورود او به شهر می‌کند. اما قبل از این‌که بتوانند او را ببینند، شیخ مرید شهر را ترک می‌گوید و پس از آن هیچ خبر و اثری از خود به‌جا نمی‌گذارد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

بازنویسی: ایوب ایوبی
نگاره: Abeer Kasiri (abeerkasiri.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده