داستان کوتاه سلامان و ابسال

داستان کوتاه سلامان و ابسال

سلامان و ابسال، داستانی‌ست عاشقانه که دو روایت ناهمسان دارد. هر دو بازگویی عشقند، یکی بازگویی به‌هم رسیدن و دیگری بازگویی دوری و جدایی. یکی انسانی و از سر نیاز طبیعی و دیگری بدخواهانه و از سر دشمنی. شاید داستان سلامان و ابسال، از انگشت‌شمار داستان‌های کهن جهان باشد که دو روایت کاملا ناهمسان از آن بازگو شده باشد. این داستان ریشه‌ای یونانی دارد و نسخه‌ای خطی از آن، در «كتابخانه‌ی موزه‌ی بریتانیا» نگهداری می‌شود. داستان سلامان و ابسال نخستین بار به‌دست «حنین بن اسحق» مترجم و پزشک مسیحی نسطوری سده‌ی نهم میلادی، از یونانی به عربی ترجمه شد. از آن‌جا که داستان سلامان و ابسال زمینه‌های توامان عاشقانه، عارفانه، رمزی، تمثیلی و فلسفی دارد، بسیاری از فرزانگان و بزرگان اندیشه و ادب، آن را به شکل‌های گوناگون بازگو کرده‌اند. برخی از آنان بر این پایه‌اند: «ابوعلی سینا»، «ابن طفیل»، «فخر رازی»، «خواجه نصیرالدین طوسی»، «ابوعبید جوزجانی»، «جمال الدین علی بن سلیمان بحرانی»، «شرف الدین عبدالله شیرازی» و «محمود بن میرزاعلی». همچنین «عبدالرحمن جامی» برای نخستین بار این داستان را در سده‌ی نهم به نظم درآورد و مثنوی سلامان و ابسال را بر پایه‌ی داستان «حنین بن اسحق» سرود. 
چکیده‌ی داستان سلامان و ابسال
روایت نخست از حنین بن اسحاق
در روزگاران قدیم، پادشاهی به‌نام «هرمانوس» بود که بر مصر و یونان و روم فرمانروایی می‌کرد. او در دنیا همه چیز داشت، جز فرزندی که پس از خود، تاج و تخت را به او بسپارد، زیرا این پادشاه هیچ علاقه‌ای به نزدیکی با زنان نداشت. حکیمی به‌نام «اقلیقولاس» از نطفه‌ی او در خارج از رحم زنی، نوزادی پسر به‌وجود می‌آورد. نام او را «سلامان» می‌گذارند. سلامان را به دایه‌ای جوان به‌نام «ابسال» می‌سپارند.
سلامان بزرگ می‌شود و به دایه‌ی خود تمایل پیدا می‌کند. دایه نیز به او دل می‌بندد و آن دو درگیر عشقی سوزان و پرکشش می‌شوند. پادشاه متوجه می‌شود و پسرش سلامان را از این کار باز می‌دارد. اما سلامان و ابسال که قادر نبودند از عشق پر سوز و میل خود چشم‌پوشی کنند، از سرزمین خود فرار کرده، به ماورای دریای بحار می‌گریزند.
پادشاه دستگاهی همچون «جام جهان‌نما» در اختیار داشت که با آن می‌توانست، هر آنچه را که در سرزمین‌های دیگر اتفاق می‌افتد، ببیند و در آن دخل و تصرف کند. به نحوی که وقایع و رفتار افراد را به کاری که خود میل دارد، تغییر دهد. پادشاه از دستگاه خود به سلامان و ابسال نظر می‌کند و به حال آنان دل می‌سوزاند و می‌گذارد که برای مدتی به عشق پر حرارت خود، مشغول باشند، اما چون روزگار به درازا می‌کشد، پادشاه به اندیشه می‌افتد. او به وسیله‌ی دستگاه خود میل و اراده‌ی خود را بر آنان تحمیل می‌کند، به این نحوه که شور و عشق و نیاز آن دو را بیش از پیش می‌کند، اما توانایی کامجویی را از آنان سلب می‌کند.
مدتی می‌گذرد و سلامان از اقدام پدر آگاه می‌شود. برای عذرخواهی به دربار می‌رود. پدر دوباره از او می‌خواهد که ابسال را رها کند. اما سلامان بار دیگر دربار را رها می‌کند و به نزد ابسال می‌رود. این بار هر دو تصمیم می‌گیرند که خودکشی کنند. هر دو در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند به دریا می‌روند و خود را غرق می‌کنند. اما در همین حین که پادشاه از دستگاه خود، شاهد حادثه بود، به دریا فرمان می‌دهد تا امواجش را از روی پیکر سلامان کنار بکشد. بدین ترتیب، سلامان نجات می‌یابد و ابسال در امواج غرق می‌شود.
سلامان به دربار آورده می‌شود، اما تا مدت‌ها افسرده بود تا این‌که پادشاه به او وعده می‌دهد که اگر هر چه که او می‌گوید اطاعت کند، او ابسال را دوباره به‌سوی او می‌آورد تا فراغ به پایان رسد. سلامان از این وعده خوشحال می‌شود و پادشاه هر روز تصویر ابسال را از دور به او نشان می‌دهد و او را آماده می‌کند تا به جای تصویر ابسال، تصویر «ونوس» الهه‌ی زیبایی را ببینند و بدین ترتیب اندک اندک ونوس جای ابسال فوت شده را برای او بگیرد.
سلامان به عشق جدید انس می‌گیرد و به همین دلیل استعداد و ملک داری و استحقاق شهریاری و حکومت بر تاج و تخت را به‌دست می‌آورد. حکیمی که برای نخستین بار موجب تولد سلامان می‌شود، این داستان را می‌نویسد و آن را به دستور او در آرامگاه حکیم و پادشاه می‌آویزند. سال‌ها بعد حکیم یونانی «ارسطو» به دستور استادش «افلاطون»، در مقبره را می‌گشاید و داستان سلامان و ابسال را به گوشه و کنار جهان می‌فرستد و «حنین بن اسحق» این داستان را از یونانی به عربی برمی‌گرداند.
روایت دوم از ابن سینا
در روزگاران قدیم دو برادر بودند. یکی به‌نام «سلامان» که فرمانروا و برادر بزرگ‌تر بود و دیگری به‌نام «ابسال» که برادر کوچک‌تر و زیبارو، هوشمند، خردمند و جنگاور بود. سلامان برای ابسال همچون پدر بود. زن سلامان عاشق ابسال می‌شود و با حیله او را به خانه‌ی خود می‌کشاند. به محض این‌که با ابسال تنها می‌شود، او را از میل خود آگاه می‌سازد. ابسال برآشفته می‌شود و می‌گریزد. اما به برادر خود هیچ نمی‌گوید.
مدتی می‌گذرد و زن سلامان نقشه‌ای دیگر می‌ریزد. او به خواهر خود که اتفاقا عاشق ابسال نیز بود می‌گوید که همسر ابسال شود، با این شرط که مرا نیز در معاشرت و کامجویی از او شریک بدانی. این‌طور می‌شود. شب عروسی ابسال متوجه می‌شود زن برادرش به جای همسر در بستر است. برآشفته می‌شود، به نزد برادر می‌رود و این بار می‌گوید که عزم جهان‌گشایی دارد.
سلامان خوشحال می‌شود، سپاهیانی به همراه او می‌فرستد، اما باز هم همسر سلامان که این بار کینه‌ی ابسال را به دل گرفته بود، به سرداران رشوه می‌دهد تا در میدان کارزار او را تنها بگذارند. چنین می‌شود، اما ابسال که زخمی بود به کمک یک حیوان وحشی و نوشیدن شیر او زنده می‌ماند و دشمنان را تار و مار کرده، به خانه باز می‌گردد.
سلامان از دیدن او بسیار خوشحال می‌شود. اما دسیسه‌ی زن برادر، این بار، کار ابسال را که به دلیل پاکدامنی و وفاداری به برادر، به این خیانت تن نمی‌دهد، یک‌سره می‌کند. زن برادر به کنیزان و خدمتکاران دستور می‌دهد که به او زهر بنوشانند. ابسال شربت آمیخته به زهر را می‌نوشد و فوت می‌کند. سلامان از اندوه مرگ برادر از پادشاهی کناره می‌گیرد و پس از سال‌ها، که اندک اندک الهام‌های غیبی بر او وارد می‌شود و با همان سمی که ابسال را کشتند، همسرش را می‌کشد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: Asia-archive.si.edu
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده