داستان کوتاه زهره و منوچهر

داستان کوتاه زهره و منوچهر

زهره و منوچهر شعر بلندی سروده‌ی «ایرج میرزا» شاعر نام‌دار ایرانی دوره‌ی «مشروطیت» است. داستان زهره و منوچهر از داستان عشق «ونوس و آدونیس» از استوره‌های رومی گرفته شده است. از گذشته‌ی دور تاکنون درباره‌ی عشق «ونوس و آدونیس»، آثار بسیاری به‌دست شاعران و نویسندگان بزرگ جهان آفریده شده‌اند. یکی از این آثار، مثنوی زهره و منوچهر است که برداشت و ترجمه‌ای آزاد از منظومه‌ی «ونوس و آدونیس» اثر شاعر نام‌دار انگلیسی «ویلیام شکسپیر» است. اگرچه «ایرج میرزا» دگرگونی‌های فراوانی در داستان داده و آن را با فضای ایرانی درآمیخته است. به‌گونه‌ای که خواننده احساس نمی‌کند که داستان از اثری خارجی برگرفته شده باشد. پس از مرگ «ایرج میرزا» در اسفند ماه سال ۱۳۰۴، داستان زهره و منوچهر نیز بی‌پایان می‌ماند و نمی‌توان دریافت که شاعر چگونه می‌خواسته داستان را به پایان برساند. اگرچه گمان می‌رود این شعر در دیوان «ایرج میرزا»، به‌دست «سید عبدالحسین حسابی» کامل شده باشد.
چکیده‌ی داستان زهره و منوچهر
هنوز آفتاب صبح روز جمعه طلوع نکرده بود که منوچهر از خواب بیدار شد و چشمانش را مالید. او بسیار زیبا، خوش‌اندام و چشم و چراغ سپاه و یک نظامی بود. چون آن روز، روز جمعه و تعطیل بود، می‌خواست روزش را مطابق میلش به شب برساند. از آن‌جا که علاقه‌ی بسیاری به شکار داشت به جنگل رفت تا هر چه میش و آهوست همه را صید کند. از طرف دیگر هم در آن وقت صبح زهره دختر آسمان و الهه‌ی عشق و ناز، خواست یکی دو ساعتی دست از کار بکشد و خستگی در کند. به همین جهت به قصد گردش در باغ، لباس مخصوص آسمانی‌اش را درآورد و مثل انسان‌های خاکی مقنعه سر کرد و به‌طرف زمین و آن‌جایی که منوچهر بود رفت. تا این‌که زیر درخت و کنار چشمه‌ای، چشمش به چشم منوچهر افتاد و تیر نگاه او در قلبش اثر کرد. تنش لرزید و رنگش پرید و یک دل نه صد دل عاشق آن جوان سوار دلیر شد.
خواست که یک‌باره دلش را بر باد دهد که یاد مقام خدایی خودش افتاد و با خود گفت: عشق را من آفریدم، پس چرا این‌طوری در برابرش ضعیف و خوار شدم. وقتی عشق که مخلوق من است می‌خواهد با من دست و پنجه نرم کند با دیگران چه‌کار می‌کند. من که آسمانی‌ام چرا اسیر و ذلیل یک پسر زمینی شدم. من الهه‌ی عشقم. برای چه باید این جوان بر من مسلط و چیره شود. بی‌شک با عاشق شدنم، پیش همه‌ی خدایان رسوا خواهم شد. اما نه، من کارم را بلدم و به‌خوبی از پسش برمی‌آیم و او را گرفتار عشق خودم می‌کنم. سر راهش دامی می‌افکنم و او را طوری نوازش می‌کنم که هوش از سرش بپرد و عاشقم شود. کاری می‌کنم که این جوان نظامی دست از شغلش بردارد و غلام من شود.
این حرف‌ها را با خودش زد و با دلی قوی و جسورانه در حالی که عجز و نیازش را مخفی می‌کرد، با ناز به راه افتاد. با وقار و شکوهی خاص به منوچهر گفت: ای پسر ماهرو، سلام. چشم بد از زیباییت دور باشد. ای کسی که از انسان، بلکه از من نیز پسندیده‌تر و بهتری. کسی که خالق توست بعد از خلقتت مثل همه‌ی خلایق مشتاق رویت شده و مانده، که بعد از تو چه چیزی را بیافریند و چگونه بیافریند. جهان بدون تو صفایی نداشت. بگو ببینم، قصد داری کجا بروی؟ اسمت چیست؟ در این دشت و کوه چه‌کار می‌کنی؟ ای کاش که از اسبت پایین بیایی تا لب این چشمه کنار هم باشیم. افسار اسبت را روی زین بگذار و بپر پایین. یا این‌که می‌خواهی دستانم را به هم قفل کنم و پایت را روی دستانم بگذاری و بیایی پایین. یا پاهایت را روی دوشم بگذار و در آغوشم فرود آی. ای آهوی زیبا دست از شکار بردار. حیف است که زیر این آفتاب زیبایی چهره‌ات کم شود. یا گرد و غبار روی زلفت بنشیند. اگر می‌خواهی با دلت مشورتی بزن و هر کاری که دلت گفت همان را انجام بده.
منوچهر همه‌ی حرف‌های زهره را شنید، اما مهرش را به دل نگرفت. چرا که روحش مثل دلش ساده بود و تمایلی به عشق و شراب و معشوقه نداشت. اگرچه قدش کمی بلند به‌نظر می‌رسید، اما بیشتر از شانزده سال نداشت و هنوز لذت عشق و مستی را نچشیده بود. او روحیه‌ی نظامی داشت و این روحیه مانع از دلباختن و دلبری‌اش می‌شد. خلاصه از سر حجب و حیا جوابی به زهره نداد. انگار که لب‌هایش از شیرینی زیاد به هم چسبیده‌اند.
وقتی زهره جوابی از منوچهر نشنید، دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: این‌قدر دست دست نکن. برای کار خیر که کسی صبر نمی‌کند. تو عشق مرا به خودت می‌بینی و از اسب پایین نمی‌آیی؟ با صبح به این خرمی و دختر زیبایی چون من، حیف نیست که این‌قدر به خود سخت بگیری. این همه لب‌هایت را روی هم فشار نده و رنگ طبیعی‌اش را از بین نبر. خالق تو به این دلیل این دهان زیبا و کوچک و سرخ را به تو داده که با آن بوسه بدهی و بوسه بگیری. حالا ببین میلت چیست؟
منوچهر باز هم جوابی نداد. زهره رکابش را گرفت و او را در بغل خود به زمین کشید و هر دو روی سبزه دراز افتادند. چهره‌ی‌شان از شرم و شهوت گلگون شده بود. زهره با تنازی و عطوفت کلاه از سر منوچهر برداشت و دست به فرق سرش کشید. با نوازش گرم او، موهای نرم منوچهر جرقه‌ای زد. وقتی خواست که صورتش را ببوسد، رنگ پسر پرید و تمام بدنش تکانی خورد. دید که از اثر آن بوسه سر به هوا و فنا می‌شود و از شغل نظامی‌اش دست برمی‌دارد. چندشش شد و عرق کرد. صورتش را کمی عقب برد.
زهره با این رفتار او بی‌تاب‌تر شد. بوسه بر لبانش خشکید و گفت: برای چه از من دوری کردی و صورتت را عقب کشیدی؟ نکند بهتر از مرا پیدا کردی؟ دلت جای دگر است یا تصور کردی لب من بی‌نمک است؟ اگر با شمشیر به صورتم می‌زدی بهتر از این بود که بوسه را از من دریغ کنی. تا حالا با کسی مثل تو برخورد نکرده بودم. برای چه به من اخم می‌کنی؟ مگر من بدم یا نکند از این‌که آمدم ناراحتی؟ من که به این خوبی و زیبایی‌ام. بهتر از این شکار، شکاری گیرت نمی‌آید.
به من خوب نگاه کن. ببین اصلا عیب و بدی در وجودم می‌بینی. آن‌قدر سبک و نرمم که وقتی برقصم اثر پایم روی سبزه نمی‌ماند. تنم نرم‌تر از کرک و بسیار درخشان و نورانی‌ست. بوسه‌ی من از هر چه که در نظرت خوب‌تر است، بهتر و شیرین‌تر می‌باشد. تا وقتی که مرا نبوسی، لذتش را نمی‌فهمی. این‌قدر ناز نکن. من از تو خوشگل‌تر و در زیبایی سرترم. نه؟!
نه، اشتباه شد. تو زیباتر و از همه‌ی عالم سرتری. این‌قدر اخم نکن و به حرف‌هایم گوش بده. من بوسه‌ی مفت از تو نمی‌خواهم. اگر مرا ببوسی، در عوض من تو را خواهم بوسید. به این راحتی‌ها هم دست از سرت برنمی‌دارم. اگر مرا نبوسی از عطش عشق کبابت می‌کنم. آه ببخشید، باز اشتباه شد و دور از ادب حرف زدم. چه‌کار کنم؟ عشق تو باعث می‌شود که این‌طور حرف بزنم. مرا ببوس و اگر بلد نیستی و نمی‌دانی که چه‌کار کنی از منِ استاد یاد بگیر. بلند شو. تو صیاد شو و من شکارت می‌شوم. منتهی شکاری که از دستت فرار نمی‌کند. من این گوشه کنارها پنهان می‌شوم و تو چشم روی هم بگذار. اگر بیایی و مرا پیدا کنی هر چه بخواهی به تو می‌دهم. چه جر بزنی، چه نزنی، تو برنده‌ای و هر کاری بکنی، کرده‌ای. فصل، فصل بهار است. بیا مثل دو پروانه دست به‌دست باد سحر پرواز کنیم و از زمین رد شویم و در آفاق سیر کنیم و از چشم مردم خاکی دور شویم. دیگر چه بگویم که چه‌کار کنیم. می‌خواهی جانم را بگیر.
زهره این حرف‌ها را زد و دوباره از او بوسه خواست. چهره‌ی عبوس منوچهر باز شد. وقتی خواست با زهره حرف بزند، مژه‌هایش روی هم رفتند. در این پلک روی هم گذاشتن یک راز نهفته بود، نه ناز. این امر یک امر طبیعی‌ست. این‌که یک مرد وقتی لب پرتگاهی برسد، از ترس چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد. منوچهر هم عاقبت‌اندیش بود. وقتی دید به لب پرتگاه رسیده، چشم‌هایش را از ترس بست.
خلاصه منوچهر از آن بوسه ترسید. سرش را پایین انداخت و گفت: ای پری‌رو، می‌دانم که از آدمیان برتری، ولی نمی‌دانم بشری یا پری. بیش از این عشوه نریز و سعی نکن شکارم کنی. این‌قدر شیطنت نکن و گستاخ نشو و به من دست نزن، تا چهره‌ام گلگون نشود. اگر اثر انگشت تو روی صورتم بماند، دست هر دو نفرمان پیش همه رو می‌شود. آن وقت من چه بهانه‌ای می‌توانم برای اطرافیانم بیاورم. منم و چشم همه به من است. وقتی ظهر به خانه بروم و مادرم که برایم بزرگ کردن من زحمت کشیده و پیر شده مرا ببیند، بدون شک از لکه‌ای که روی صورتم است یکه می‌خورد و تا سر شب غرغر می‌کند و مرا رسوا می‌سازد. مردم چه می‌دانند که این سرخی و داغ روی صورتم از چیست. من بار تهمت را به دوش می‌کشم، در حالی که تو این کار را کرده‌ای. تا حالا کسی شیرینی لبم را نچشیده و من به کسی فکر نکرده‌ام و در حسرت دوری کسی آه نکشیده‌ام. هیچ چشمی مرا یک دل سیر تماشا نکرده و به‌خاطر کسی خوابم پریشان نشده. هنوز ثابت قدمم و دل به کسی نداده‌ام. همه‌ی زیبارویان مشتاق منند و هر زن و مردی که مرا می‌بیند، دلش نمی‌آید یک قدم هم از من فاصله بگیرد و برود. آن‌ها عشوه‌کنان از کنارم رد می‌شوند تا با آرنج به بازویم بزنند و مرا لمس کنند.
اگرچه جوان و زیبارویم، اما مهر زیبارویان را به دل نمی‌گیرم. در دل یک مرد سپاهی زن جایی ندارد و عشق آن‌ها برایش حرام است. مرد نظامی کجا و عشق کجا؟ جای من در قلب سپاه است، نه در قلب زنان. رعیت بی‌سلاح زیر سایه‌ی غیرت و جوانمردی ما زندگی می‌کند و ما حافظ جان و ناموس آن‌هاییم. درست نیست تا وقتی که بر گله‌ی بی‌سلاح بزرگی می‌کنیم، گرگ صفت باشیم و گرگی کنیم. حیف است خونی که به‌خاطر وطن روی خاک می‌چکد، ناپاک باشد. من مکر زن‌ها را در کتاب‌ها خوانده‌ام و از این و آن شنیده‌ام. در نتیجه دیده و دانسته در چاه نمی‌افتم و پایم را کج نمی‌گذارم. عشق شاه و وطن همه دین و آیین من است. اگر پادشاه مرا با این وضع ببیند، از سپاه اخراجم می‌کند. اگر او بشنود ناراحت می‌شود و ادبم خواهد کرد. باد هر چه بین من و تو باشد را به شاه خبر می‌دهد. وقتی لباس نظامیان را به تن دارم، امکان ندارد که با زن‌ها صحبت کنم. بعد از این‌که این لباس را از تن درآوردم و لباس مردم عادی را پوشیدم، بی‌دلیل از تو دوری نخواهم کرد. نمی‌خواهد به سرباز ناز کردن را یاد بدهی. نازت را برای خودت نگهدار، برو و دست از سرم بردار.
زهره که هنگام حرف زدن منوچهر محو لب‌های سرخ او شده بود مثل کسی که تا حالا قرقاول ندیده، وقتی انکارش را دید مهرش نسبت به او بیشتر شد. بله، وقتی از چیزی منع شوی، نسبت به آن حریص‌تر می‌شوی و چیزی که آن را آسان به‌دست آوری، کم‌ارزش و ارزان خواهد شد. سنگ لعل سرخ است و سنگ‌های بسیاری هستند که مثل آن سرخند. اما چون لعل از معدن کم کم استخراج می‌شود، از دیگر سنگ‌ها باارزش‌تر و گران‌تر است. پس در جهان هر چه هست ارزشش بستگی به نوع به‌دست آوردن آن دارد.
خلاصه زهره که قرق دریای عشق منوچهر شده بود با این‌که از او حرف جدایی شنید، اما حریص‌تر و امیدوارتر شد. گفت هر چه جوان ساده‌تر باشد برای دلباختن آماده‌تر است. پرنده‌ی رمیده که خیلی زود رام نمی‌شود، چون دامی ندیده که در آن بیفتد. بعد سریع از جایش بلند شد و در ادامه گفت: این جوان را ببین. چه ترسوست. کسی که از یک زن می‌ترسد، در رده‌ی مردان چه‌کار می‌کند؟ مرد سپاهی و این همه کم جراتی و جاهلی و تنبلی؟ از بس که در حق عاشق ستم می‌کنی، بیچاره دق می‌کند. هرچند که گلی به زیبایی صورت تو نیست، اما جوانی هم به خونسردی تو نیست. مرد رشید و این همه وسواس و ترس. چرا پلک‌هایت را روی هم گذاشتی؟ به جر من و تو چه کسی این‌جاست که از او می‌ترسی؟ می‌ترسی سبزه‌های این چمن برای مسئولین سپاه خبر ببرند. سبزه‌ها که جاسوس نیستند. نه قلعه‌ای هست که تو را در آن حبس کنند، نه حاکمی که شلاقت بزند. این‌جا سرگردی هم نیست که منسب تو را از تو بگیرد. این‌قدر هم بیهوده مرا از شاه نترسان و رنجم نده. نباید از عصبانیت او بترسی. من کسی هستم که عشق را در سر مردم می‌اندازم. پس عشق تو را هم به سر شاه می‌افکنم.
این همه مجبوب بودن، بی‌فایده و حجب و حیای بیش از اندازه بد است. مردی که در کارش جسور نباشد، از همه‌ی لذت‌ها دور است. هر کس که دلیرانه قدم در راهی بگذارد، سرانجام کارش را پیش می‌برد. اما کسی که فقط شرم و حیا داشته باشد، مردم کلاه سرش می‌گذارند و در همه‌ی کارها عقب می‌ماند. تو به دنبال کامجویی باش. بقیه‌ی چیزها خودش درست می‌شود. این‌قدر ساده نباش. در این دوره زمانه، زندگی ساده داشتن به‌کار کسی نمی‌آید. اگر این‌قدر نادان و خام باشی، در شغلت هم ترقی نمی‌کنی. جوان تر و تازه‌ای مثل تو باید از جوانی‌اش استفاده کند. خنده برازنده‌ی توست، نه اخم. اگر این همه زیبایی را برای عشق‌بازی به تو نداده‌اند، پس برای چه داده‌اند. دقیقا مثل چراغ که برای نورافشانی ساخته شده، باید از زیبایی‌ات هم استفاده شود. حیف تو نیست که با این چهره و بر و رو، از جمالت استفاده نکنی.
زندگی با عشق صفا دارد و بی‌عشق بی‌معنی‌ست. کسی که زنده باشد ولی عاشق نباشد، با مرده هیچ فرقی ندارد. زیبایی بدون عشق صفایی ندارد و این دو لازم و ملزوم همند. بهتر است این چند صباحی که جوانی، قدر جوانی‌ات را بدانی. چون وقتی پیر شوی، دیگر کسی عاشقت نمی‌شود. عشق آهسته آهسته در دل جا باز می‌کند و اکنون که جوانی راحت می‌شود عاشق شوی. اما نمی‌دانم چرا این‌قدر سخت می‌گیری. اگر دلبری بلد نیستی، پس مرد نیستی. بلکه مثل یک تکه سنگ مرمری. زیبا و بی‌جان. تو تازه به سن بلوغ رسیدی و مزه‌ی چیزی را نچشیدی. وصال با تو مثل میوه‌ی نوبهار می‌ماند که خوردنش لذت‌بخش است. من هم به همین دلیل سراغت آمدم. چون لذت وصل با تو مساوی‌ست با لذت وصل با یاران بسیاری. بهتر است وقت را غنیمت بشماری و از این سفره‌ای که برایت پهن شده است استفاده کنی.
وقتی حرف‌های زهره به این‌جا رسید، منوچهر کارش سخت‌تر شد. دید پایش در گل فرو رفته و دلش زیر و رو و تنش مور مور می‌شود. در فکر فرو رفت که این چه خیالی‌ست و چرا حالش تغییر کرده؟ برای چه دلش به تپش افتاده و بی‌قرار شده؟ از شرم نفس کشیدن برایش سخت شده بود و رنگ به رنگ می‌شد. به‌طوری که اگر پریدن رنگش در آسمان قابل دیدن بود، از رنگ به رنگ شدنش رنگین‌کمان به‌وجود می‌آمد. می‌خواست در دام بلا نیفتد و از مهلکه‌ای که گرفتارش شده بود، خودش را نجات دهد. گفت حیف که شکاری نکردم و غروب شد. از حرارت خورشید صورتم سوخت و عرق کردم. خانواده‌ام نگران منند و چشم به راهم هستند. هر چه امروز از عشق حرف زدیم بس است که منتظران من خسته شدند. جمعه‌ی دیگر لب همین جو.
وقتی زهره دید قرار است از منوچهر جدا شود طاقتش طاق شد. قلبش می‌خواست از سینه بیرون بزند. با تاسف دست‌هایش را روی سینه گذاشت و قلبش را فشار داد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: آه ای پسر سنگدل. اگر مادرت هم مثل تو بخیل بود، تو به دنیا نمی‌آمدی. ای عجب از تو. تو که از زن به‌وجود آمدی، چگونه می‌توانی این‌طور از زن دست بکشی؟ حیف از وجود پاک تو نیست که این همه خودخواه و بخیل باشی؟ این چه دلی‌ست که تو داری؟ سخت‌تر از سنگ و سیاه‌تر از قیر؟ تا کی باید این همه التماست کنم؟ برای یک بوسه این‌قدر ناز می‌کنی. با یک بوسه مگر چیزی از تو کم خواهد شد؟ من بدون تو لحظه‌ای آرام و قرار ندارم. اگر عشق و محبت را گناه می‌دانی، پس برای چه این همه زیبایی را در وجودت نگه داشتی؟
ای کاش عبدالرحیم که هم قد توست یکی دو روزی هم‌نشینت می‌شد، بلکه خلق و خویش در تو اثر کند و از او رسم دلبری بیاموزی. خواهی دید که خداوند چقدر او را خوب و سلطان قلب‌ها کرده. هر چه بلد نیستی از او یاد بگیر و ببین که زیبارویان چه کاری می‌کنند. همه به جانش دعا می‌کنند و برایش اسفند می‌سوزانند تا مبادا اخلاق خوبش چشم بخورد. چه بسیار زنان زیبارویی که از شوق او، از شوهران‌شان طلاق گرفته‌اند. این همه از عشق دوری نکن و عذر و بهانه نیاور. امروز جمعه و تعطیل است. پس برای چه این‌قدر برای رفتن عجله داری؟ من برای آسایشت هر کاری می‌کنم و مثل جانم تو را نگه می‌دارم. با موهایم بادبزنی می‌سازم و با آن تو را باد می‌زنم و با اشک چشمانم کاری می‌کنم که حرارت و گرما اذیتت نکند. آن دو کبوتری که روی شاخه نشسته‌اند حاملان تخت من هستند. وقتی می‌خواهم در آسمان به سیر و سفر بپردازم، آن‌ها تختم را حمل می‌کنند و من از زمین به آسمان تندتر از پرتو آفتاب می‌روم. به آن‌ها می‌گویم بیایند و با پرهای‌شان روی سرت سایبانی بسازند.
این‌که گاهی مرا از شاه می‌ترسانی و گاهی می‌گویی زن مردم هستم، اشتباه است. اصلا نمی‌دانی من که هستم و برای چه به این‌جا آمده‌ام. منی که دل به تو باخته‌ام، زهره‌ام و ساکن آسمان سوم. من کسی هستم که مردم را عاشق همه می‌سازم و شور به ذرات جهان می‌دهم. به هر کسی که نگاه بکنم، تمام وجودش به آتش کشیده می‌شود. من عشق را در وجود این و آن زیاد و تنظیم می‌کنم. وقتی ببینم کسی از سر عشق رو به جنون می‌رود و پا از اندازه‌اش بیرون می‌گذراد، کمی به حالش رحم می‌کنم و کاری می‌کنم که به وصال برسد. چاشنی و طعم طبیعت منم. به همین دلیل است که از بین خدایان، من زن هستم. اگرچه همه‌ی دین و آیین من عشق است، اما با این وجود لعنت بر عشق باد. چرا که مرا دچار غم و زحمت کرد. امیدوارم تا وقتی که هست افسرده و ناکام باشد. عشق اولش خوب و آخرش بد است و هیچ وقت در حد اعتدال نیست. یا بی‌دلیل خوش یا بی‌جهت دلتنگ است. امیدوارم که همیشه بی‌صبر و با دغدغه باشد.
خدای بزرگی که خدای همه‌ی خدایان است و عشق را در وجود من آفرید، مرا زن خلق کرد. اگر تو با منِ همیشه جاوید همراه شوی، همیشه جاویدان می‌مانی، چون من فناناپذیرم. پس در صورتی همراهی با من، تو هم زنده و جاوید می‌شوی. من نه بشر هستم و نه پری. بلکه از هر دوی این‌ها برترم. من الهه‌ی زیبایی‌ام. اگر اول اسم تو منو باشد، پس بهتر است اسم من مینو باشد که به هم بیاید. من مینوی عشقم و حرفه‌ام عشق است. اگر جایگاه من در آسمان‌ها نبود، دنیا این همه ملیح و نمکین نمی‌شد. اشتباه است این‌که بخواهی سربه‌سر عشق بگذاری، چرا که الهه‌ی عشق خیلی ناقلاست و رفتارش با همه یکسان است. 
اگر الان به رویم لبخند نزنی دیگر بعد از این خنده بر لبانت نخواهی دید. اگرچه از لحاظ زیبایی تو سرور منی، اما سرانجام اسیرم خواهی بود. الهه‌ی عشق خیلی زیرک است و کسی در برابر او قدرت مقابله ندارد. زیبایی شما آدمیان پایدار نیست، اما عشق باقیست. همه‌ی عاشقان مطیع منند. هر چه زیبایی و لطافت و خوشی‌ست، همه از آثار وجود من است. من بذر محبت را کاشتم. هر کسی که بنده‌ی من است شاعر و نقاش و نویسنده است. این من هستم که کمال الملک و هومر را پرورش و به موسیقی‌دانان ساز زدن یاد داده‌ام. این منم که آرایشگر خط و خالم، که زیبارویی چون تو را به‌وجود آوردم. از اول من در زیبایی‌ات نقش داشتم و حالا امروز اسیرت شدم. چون به زیبایی‌ات حسادت نکردم، پس چیزی از آن به من می‌رسد. به‌خاطر دلم خودم تو را این‌قدر زیبا چون گل آراستم و حالا خارهایت در پایم فرو رفته.
خداوند آسمان پنجم که کارش پرورش مردان رزم است به همه‌ی خدایان قالب و اطاعت از او بر همه واجب می‌باشد. در برابر من او سر فرود می‌آورد و تسلیم است. او در برابر همه ادعای خدایی می‌کند، اما از من بوسه گدایی می‌کند و رامم است. کسی که به لبانش خنده نمی‌دید و مشغله‌اش فقط خون و خونریزی بود. اما سرانجام به‌دست من ادب شد و او را طالب صلح کردم. برای این‌که به او عاشقی بیاموزم، صد من سیم و زر از او گرفتم. حالا از غرور و ستمش کمی کم شده و آدم شده. آن طبل بزرگش که وقتی آن را می‌کوبید، صلح میان دولت‌ها را به هم می‌زد، حالا گوشه‌ای بلااستفاده افتاده. اگر بخواهم بیشتر از این برایش طنازی و لوندی کنم، رسواتر می‌شود. اینک خداوند عشق اسیر و دربند توست. می‌خواستم که گلویت را با بند عشق نبرم. اما حالا باش که دق و دلم را سرت خالی خواهم کرد.
زهره بعد از گفتن این حرف‌ها چند ثانیه‌ای چشم‌هایش را روی هم گذاشت. یکی دو بار دستانش را به‌طرف چهره‌ی منوچهر برد. هرچند که دست نزد، ولی بنای دلش را از ریشه کند و عشق را در وجودش تزریق کرد. با این وجود جوان دلیر دوباره شروع کرد به بهانه‌تراشی و گفت: ای دخترک زیبارو که این‌قدر زیبا و موزون حرف می‌زنی. باید با چه زبانی با تو حرف بزنم که بفهمی و شرت را از سرم وا کنی. اگر با بوسه مشکلت حل می‌شود و کار تمام است، این لب من و این هم لب تو. بفرما. اگر با این کار دست از سرم برمی‌داری، من تسلیمم. وقتی عقل این حرف‌ها را از عشق شنید، گفت حالا این‌جا جای توست یا جای من و درگیری میان عقل و عشق آغاز شد و در آخر عقل میدان را خالی کرد و به عشق گفت برو. این تو این یار تو. افسارت را هم به‌دست یارت بده. برو که خداوند محافظ تو از دست این زن باشد.
وقتی زهره اجازه‌ی بوسیدن گرفت مثل جوانی مست که کوزه‌ی آب خنکی به‌دست آورده، پرید و منوچهر را در آغوش گرفت. سرش را روی سینه‌اش جا داد و لب روی لبانش گذاشت و او را بوسید. بعد گفت حالا برو که کارت را ساخته‌ام. بار محبت نکشیده بودی، حالا بکش و زهر حجران را بچش.
وقتی زهره به آسمان صعود کرد، منوچهر هنوز سر جایش بود. مثل انسان‌های مسخ سست شده بود. کمی خوابش گرفت و خوابید و بعد از مدتی با یک خمیازه از خواب بیدار شد. اما منوچهر همیشگی نبود. با این‌که تنش کوفته و خسته بود، ولی در دلش احساس شادی و سبکی می‌کرد. انگار که وارد یک عالم دیگر شده. لحظه‌ای بعد به حالت عادی برگشت. وقتی چشمش را خوب باز کرد، دید جا تر است و بچه نیست. می‌خواست برگردد، دید که دلش نمی‌آید و پایش هم از رفتن لنگ است. عشق شکار از دلش رخت بربست و خودش شکار تپش‌های قلبش شد. اصلا از آن چشمه دل نمی‌کند. مثل انسان‌های فرودستی که در سبزه‌ها انگشتری گران‌بها گم کند، انگار که هنوز از وجود زهره چیزی آن‌جا مانده بود و جای پایش روی سبزه‌ها باقی بود. با خودش گفت اگر این سبزه‌ها را بغل کنم خراب می‌شوند و اگر آن‌ها را ببوسم از جای‌شان تکان می‌خورند. حیف است که این سبزه‌ها را لمس کنم. بهتر است همان‌طور که بود باقی بماند. این گره‌ای‌ست که زهره بسته است و نمی‌توان به آن دست است. دلم نمی‌آید چیزی که با دست او بسته شده، باز کنم. بهتر است که فقط این‌ها را تماشا کنم.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

برگرفته از: Sanjaghak ironi 1 (youtube.com)
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده