داستان کوتاه هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنم

داستان کوتاه هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنم

روزی جوانی به قصد تکمیل علم و دانش خود، ترک خانواده و شهر خود را کرد و به شهر بزرگ‌تری رفت. جوانک وقتی به شهر جدید آمد مشکلات زیادی داشت. او هیچ کاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت. وسایل زندگی نداشت و از همه بدتر کسی را نمی‌شناخت. ولی تمام این سختی‌ها را به امید درس خواندن و یافتن شغلی در دستگاه حکومت تحمل می‌کرد.
یک روز از بازار شهر عبور می‌کرد و از دکان‌دارها می‌پرسید که کارگر نیمه‌وقت نمی‌خواهید. هر مغازه‌داری به نحوی او را رد می‌کرد و این مسئله باعث شده بود که جوان کلافه و عصبانی شود. دم در یکی از این مغازه‌ها سایه‌بانی نصب شده بود که با چوبی نگهداشته می‌شد. جوان عصبانی وقتی به این چوب رسید، آن‌قدر عصبانی بود که اصلا آن را ندید و به شدت با آن برخورد کرد. سرش حسابی درد گرفته بود. جوان رو کرد به صاحب مغازه و گفت: مرد حسابی این دیگه چه جور تیرکی هست؟ این‌قدر پایین است که مردم به آن می‌خورند.
صاحب مغازه که تازه طلبکار هم بود چرا سایبانم را خراب کردی، داد زد که برو بابا تو کی باشی؟ برو هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنم. جواب مرد دکان‌دار به جوان خیلی گران تمام شد ولی کاری نمی‌توانست بکند. نه ادبش اجازه می‌داد که با او زدوخورد کند و نه می‌توانست با دلیل مرد دکان‌دار را متقاعد کند. سکوت کرد و از مغازه‌ی آن مرد دور شد.
چند سالی گذشت، مرد صاحب مغازه هنوز در همان مغازه مشغول دادوستد بود و هنوز سایبان چوبی‌اش جلوی مغازه‌اش را گرفته بود. یک روز که مغازه‌اش شلوغ بود، خبر رسید که مأموران مالیاتی که سالانه از طرف دولت برای گرفتن مالیات می‌آمدند وارد بازار شدند. او وقت نداشت از مغازه خارج شود و گشتی در بازار بزند و از قضایا آگاه شود منتظر ماند تا در مغازه او بیایند.
همین‌طور که در مغازه‌اش سرگرم بود، دید یکی از ماموران حکومتی می‌گوید: سایبانش را خراب کنید، راه مردم را می‌بندد و مامور دیگری مشغول کندن سایبان شد. از مغازه بیرون رفت و گفت: ای مرد چه کار می‌کنی؟ گفت می‌گویند این سایبان سدمعبر کرده و باید جمع‌آوری شود. مرد گفت: از آن طرف‌تر بروید از کنار مغازه‌ی من عبور نکنید.
ناگهان جوان از بین ماموران با صدای بلندتری گفت: خرابش می‌کنی یا دستور بدهم خرابش کنند؟ مغازه‌دار عصبانی فریاد زد یعنی چی که سایبان مغازه‌ی من را خراب کند؟ من از دست شما شکایت می‌کنم.
مأمور جوان گفت: من به درخواست خودت می‌خواهم سایبانت را خراب کنم. مرد که مامور را نشناخته بود گفت چی؟ یعنی من گفتم بیایید سایبانم را خراب کنید. جوان گفت: بله، یادت می‌آید چند سال پیش من با چوب سایبانت برخورد کردم و به تو گفتم: این چه وضعش است چوب سایه‌بان تو در سر راه مردم است و تو گفتی که برو هروقت کسی شدی بیا بگو خراب کنم. حالا من برای خودم کسی شدم آمده‌ام و می‌خواهم بگویم این سایبان را خراب کنند. مغازه‌دار که دیگر حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد و خراب شدن سایبانش را تماشا کرد.

 

این ضرب امثل درباره‌ی کسانی به‌کار می‌رود که بدون هیچ‌گونه فکری دستورات عجیب و غیرمعقول می‌دهند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Paintingvalley.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده