آوردهاند که در روزگاران قدیم، تاجری بود که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی بهدست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد. یکی از شاگردها که تاجر به او بسیار اطمینان داشت، همیشه در کنار او بود و به کارها رسیدگی میکرد.
بعد از اینکه جنسهای تاجر را در انبار کشتی جا دادند، او و شاگردش نیز خوشحال و خندان وارد کشتی شدند. تاجر بارها با کشتیهای باری و مسافری به این کشور و آن کشور رفته بود، اما شاگردش نخستین بار بود که سوار کشتی میشد. تا زمانی که کشتی راه نیفتاده بود، شاگرد تاجر کاملا سرحال بود و از بالای کشتی برای بدرقهکنندگان دست تکان میداد و برای سفری که همراه تاجر در پیش داشت، آرزوهای شیرین و درازی در سر میپروراند.
همین که کشتی راه افتاد و از ساحل دور شد، شاگرد به دور و برش نگاهی انداخت و کمی وحشت کرد. دیگر از ساحل خبری نبود تا چشم کار میکرد آب بود و آب. گاهی موج بزرگی کشتی را تکان میداد و گاه بادی میوزید و کشتی آن چنان جابهجا میشد که مسافران به چیز محکمی که دور و برشان میدیدند، چنگ میزدند تا تعادلشان از دست نرود.
ناگهان ترس و وحشت سراپای شاگرد تاجر را فرا گرفت، با خود گفت: این چه غلطی بود که کردم؟ نانم نبود، آبم نبود، کشتی سوار شدنم چه بود؟ تاجر که رفتار شاگرد را زیر نظر داشت، فهمید که او ترسیده است. جلو رفت دستی به سر شاگرد کشید و گفت: سفرهای دریایی خیلی جالب و دوستداشتی است. کسی که اصلا به سفر دریایی نرفته، در ابتدا کمی میترسد، حتی ممکن است حالش به هم بخورد. اما رفته رفته متوجه زیباییهای دریا و سفر روی آب میشود و لذت میبرد.
رنگ و روی شاگرد پریده بود، چشمش به دریا بود و محکم به یکی از ستونهای کشتی چسبیده بود و اصلا حرفهای تاجر را نمیشنید. تاجر که دید حال شاگردش اصلا خوب نیست، بهتر دید او را به حال خود رها کند. فکر کرد شاید اگر به ترس شاگردش بیاعتنایی کند، او خود با مشکلی که دارد کنار بیاید. اما اینطور نشد.
هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که صدای داد و فریاد شاگرد تاجر، نظر همهی مسافران را جلب کرد: به دادم برسید. اشتباه کردم که سوار کشتی شدم. مرا به ساحل برگردانید. تاجر جلو رفت، شاگردش را تکانی داد و گفت: دست از شلوغبازی بردار. مگر دیوانه شدهای؟ کمی صبر کن به تکانهای کشتی عادت میکنی.
حرفهای تاجر اصلا به گوش شاگرد نرفت. او همچنان داد و بیداد میکرد و میخواست که کشتی را برگردانند تا او پیاده شود. مسافران دور او جمع شده بودند و هر کس متلکی به او میگفت. تاجر که دید شاگردش دارد آبروریزی میکند، نقشهای کشید. او به یکی از کارکنان کشتی که کارش نجات افراد افتاده در آب بود، گفت: برای نجات شاگردم آماده باش. بعد با عصبانیت بسیار به شاگرد نزدیک شد و درحالی که دعوایش میکرد گفت: اصلا به چنین شاگرد ترسویی نیاز ندارم، الان تو را به دریا میاندازم، خودت شنا کن و برگرد به ساحل.
تاجر همانطوری که با شاگردش دعوا میکرد، او را هل داد و از روی کشتی به داخل آب دریا انداخت. شاگرد بیچاره که اصلا انتظار چنین سرنوشتی را نداشت، مرگ را در برابر چشمانش مشاهده کرد. گریه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند. کمی که گذشت، مردی که کارش نجات دادن غرق شدهها بود، توی آب پرید، شاگرد را از آب گرفت و به روی عرشهی کشتی آورد. شاگرد تاجر که دید عرشهی کشتی امنتر از داخل دریاست، گوشهای نشست و ساکت شد. مسافران کشتی که به دانایی تاجر پی بردند، دور او جمع شدند و گفتند: این چه نقشهای بود که به فکر ما نرسید؟ تاجر گفت: وقتی شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او میفهمد، کشتی سواری بهتر از غرق شدن در آب است. او تا در آب نمیافتاد و حس نمیکرد که در حال غرق شدن است، قدر و ارزش کشتی را نمیفهمید.
از آن به بعد درباره کسانی که دچار مصیبت نشدهاند و قدر نعمتهایی را که دارند، نمیدانند، میگویند: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
نگاره: Artranked.com
گردآوری: فرتورچین