داستان کوتاه قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

داستان کوتاه قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

در روزگاران گذشته، تاجری که با دادوستد در شهرهای مختلف ایران توانسته بود ثروت قابل توجهی را جمع‌آوری کند، تصمیم گرفت تجارتش را گسترش دهد و این بار کالاهای تجاری خود را توسط کشتی از آب‌ها بگذراند و به کشورهای دیگر برساند. تاجر تا بندرگاه کالاهای تجاری را به همراه کارگر همیشگی‌اش که خیلی به او اعتماد داشت رساند و از آن‌جا به‌همراه کارگران کشتی اجناس را در انبار کشتی جا داد. تاجر قبلا با کشتی مسافربری سفر کرده بود و تقریبا با شرایط خاص مسافرت دریایی آشنا بود، ولی شاگردش اولین باری بود که اصلا دریا را می‌دید و چون دریا چیز جدیدی برایش بود خیلی ذوق‌زده بود.
تا این‌که یواش یواش کشتی از ساحل فاصله گرفت و وارد دریا شد، کمی که پیش رفتند خشکی دیگر دیده نمی‌شد. کارگر تاجر یک آن وقتی بلند شد و دید تا چشم کار می‌کند آب است و آب، و خبری از خشکی نیست احساس خطر کرد. از طرفی در اثر حرکت امواج، کشتی دائم در حال حرکت و تکان خوردن بود و همین کار نگهداشتن تعادل را برای فرد سخت می‌کرد. کم کم کارگر ذوق‌زده، پشیمان شد و با خود گفت: عجب کاری کردم. چرا کاری که نمی‌دانستم چیست را قبول کردم؟ کارگر بیچاره در اثر ترسی که احساس می‌کرد، رنگ و رویش زرد شده بود.
مرد تاجر که چشمش به شاگردش افتاد فهمید که او حالش خوب نیست. جلو رفت و احوالش را جویا شد؟ گفت: نترس! سفر دریایی ممکن است در ابتدا خیلی ترسناک باشد و یا با حالت تهوع همراه باشد، ولی بعد از چند روز عادت می‌کنی، آن‌وقت می‌توانی از زیبایی‌های دریا لذت ببری. ولی حال شاگرد بدتر از آن بود که بخواهد به حرف‌ها و نصیحت‌های تاجر گوش بدهد. وقتی تاجر متوجه شد او آن‌قدر حالش بد است که اصلا حرف‌های او را نمی‌شنود او را رها کرد. شاگرد یکی از ستون‌های کشتی را گرفته بود به دریای بیکران خیره شده بود.
چند ساعتی از حرف‌های تاجر با کارگر بیچاره می‌گذشت، ولی او بدون کمترین حرکتی در جای خود ایستاده بود و به دریا نگاه می‌کرد که ناگهان فریاد زد: من نمی‌خواهم، روی کشتی باشم، غلط کردم، خوبه؟ می‌خواهم من رو به خشکی برگردانید. تاجر جلو رفت و گفت: چه خبرته؟ مگر چه شده؟ گفتم یک کم دیگه صبوری کن، عادت می‌کنی، چرا آبروریزی به راه می‌اندازی؟ مگر من تو را زوری آوردم؟
ولی حرف‌های تاجر فایده نداشت کارگر اصلا چیزی نمی‌شنید و فقط حرف‌های خود را تکرار کرد. تاجر که دید این‌طوری آبرویش می‌رود، مدتی سکوت کرد تا راه چاره‌ای به ذهنش برسد. بعد رو کرد به کارگرش و گفت: برو، هر جا که می‌خواهی بروی؟ من به کارگر ترسو هیچ احتیاجی ندارم و همین حالا تو را در دریا می‌اندازم، خودت شنا کن تا به خشکی برسی. و این کار را هم کرد و با دست کارگر بیچاره را هُل داد و کارگر به دریا افتاد.
شاگرد بخت‌برگشته که هر خطری را پیش‌بینی می‌کرد، الا این‌که تاجر او را به دریا بیندازد. شروع کرد به گریه و زاری و التماس که مرا نجات بدهید. کارگران کشتی دویدند تا به او کمک کنند. یکی از آن‌ها از کشتی پایین رفت و به کمک طنابی کارگر بیچاره را نجات داد. وقتی کارگر روی عرشه رسید احساس کرد این‌جا امن‌ترین جای دنیا در این شرایط است. پس نفس راحتی کشید و گوشه‌ای نشست و ساعت‌ها سکوت کرد. مسافران دیگر کشتی که این صحنه را دیدند، دور تاجر جمع شدند و گفتند: تو مرد فهمیده و جهان دیده‌ای هستی، این چه کاری بود که تو کردی؟
تاجر رفت کنار کارگرش نشست و گفت: وقتی که می‌گفتم صبر کن تا اوضاع بهتر شود، درک نمی‌کرد. به ذهنم رسید که باید کاری کنم که داشته‌هایش را غنیمت بداند. او را به دریا انداختم، چون مطمئن بودم کارگران او را نجات می‌دهند. اگر این کار را نمی‌کردم، او هیچ وقت قدر این‌که روی کشتی هست را نمی‌دانست.

 

این ضرب المثل درباره‌ی افراد ناسپاسی به‌کار می‌رود که قدر و ارزش داشته‌های‌شان را نمی‌دانند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.

 

همین داستان از سعدی:
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید - معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف - از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آن که یارش در بر - تا آن که دو چشم انتظارش بر در

 

برگرفته از گلستان سعدی، باب اول در سیرت پادشاهان، حکایت شماره‌ی ۷.
نگاره: Artranked.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۰ مشارکت کننده