داستان کوتاه عشق مادربزرگ

داستان‌های کوتاه عاشقانه

به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه، کار خودت رو بکن و پاش بمون. منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی‌فروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود، هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم.
هر روز میومد محل‌مون سبزی بفروشه... منم هر روز هوس آش می‌کردم و به هواش می‌رفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمی‌دم به یه سبزی‌فروش. اون موقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات می‌گفت نه، یعنی نه.
ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی‌ها رفته. یه بارم که جرات کرده بودم و بهش گفته بودم می‌خامش، گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک می‌شه. ننم راست می‌گفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه.
الان چند سالمه مادرجون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه می‌گن از سر باید بیافته... اما دل مهمه. دله که سر و به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که می‌افته توش، دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته. حالا مادرجون... اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادوسه سالت هم که بشه از دلت نمیفته!

 

نوشته‌ی محیا زند
نگاره: Coolwallpapers.me
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده