داستان کوتاه رام و سیتا

داستان کوتاه رام و سیتا

رام و سیتا یا «رامایانا» منظومه‌ای حماسی و عاشقانه سروده‌ی «شیخ سعدالله مسیح پانی‌پتی» یا «خیرانوی» شناخته شده با نام «ملا مسیح پانی‌پتی» شاعر پارسی‌گوی هندی سده‌ی یازدهم هجری قمری است. «رامایانا» کتاب حماسی و باستانی هندی‌هاست که میان ۴۰۰ پ.م تا ۲۰۰ میلادی نوشته شده است. این کتاب به همراه کتاب «مهاباراتا» یا «مهابهاراتا»، دو منظومه‌ی بزرگ حماسی هند است. منظومه‌ی «رامایانا» به‌دست «والمیکی» شاعر هندی و به زبان سانسکریت سروده شده است. این منظومه از زمان «اکبر کبیر» پادشاه دودمان «گورکانیان هند» بارها از زبان سانسکریت به نظم و نثر فارسی برگردانده شده که یکی از آن‌ها منظومه‌ی «رام و سیتا» سروده‌ی «ملا مسیح پانی‌پتی» است. از دیگر شاعران برجسته‌ای که «رامایانا» را به منظومه‌ی فارسی برگردانده‌اند می‌توان «گرد هرداس کالیسته دهلوی» شاعر پارسی‌گوی هندی و «ملا عبدالقادر بدایونی» شاعر پارسی‌گوی هندی سده‌ی دهم و یازدهم هجری قمری را نام برد. منظومه‌ی رام و سیتا بازگویی دلدادگی «رام» پسر «دشرتهه» پادشاه «هند» و «سیتا» دختر «جنَک» پادشاه «ودیهه» است.
چکیده‌ی داستان رام و سیتا
«دشرتهه» نام یکی از پادشاهان کشور هند باستان بود. دشرتهه چهار پسر از سه زن داشت. پسر بزرگش «رام»، دومین پسرش «بهارات»، سومین پسرش «لکشمن» و چهارمین «شتروگهنه» نام داشتند. این چهار برادر، در مجلس بزمی که «جنَک» پادشاه «ودیهه» برای انتخاب شوهری مناسب برای دخترش ترتیب داده بود شرکت جستند. رام در مسابقه از میان شرکت کنندگان پیروز شد. «سیتا» حلقه‌ای از گل را به گردن رام آویخت. جنک، سیتا را به عقد رام درآورد و آن دو زندگی مشترکشان را با شادی تمام شروع کردند و مدتی در قصر دشترهه با خرمی و شادمانی به سر بردند.
دشرتهه چون به سن کهولت رسید بر آن شد رام را به جانشینی خود برگزیند، ولی همسر دوم وی به نام «کایکیی» که مادر بهارت بود، نزد شوهرش رفت و گفت تو در گذشته به من قول دادی که هرگاه آرزویی در قلبم خطور کند آن را بی‌چون و چرا برآورده کنی و اکنون آرزویم آن است که رام را از سلطنت برکنار کنی و بهارت پسر من را به‌جای او بگماری. دشرتهه از این سخن سخت ناراحت گردید و هر چه کوشش کرد تا کایکیی را از این فکر بازدارد، نتوانست. آنگاه با بی‌میلی تمام رام را نزد خود طلبید و ماجرا را برای او بازگو کرد. رام با بزرگ‌منشی و بلندنظری جایگزینی بهارت را که از نظر سنی کوچک‌تر از رام بود پذیرفت و پدر را از این مخمصه عجیب نجات داد.
پس از آن تصمیم گرفت همراه همسرش سیتا و برادرش لکشمن از «اجودهیا» خارج شود و در جنگل زندگی کنند. دشرتهه پس از عزیمت رام و سیتا و لکشمن سخت متاثر شد و از غصه بیمار و رنجور گردید و دیری نپایید که بدرود حیات گفت. بهارت  که برادری جوانمرد و نیک‌سیرت بود، هنگامی که پی به چگونگی پادشاهی خود برد بسیار اندوهگین شد و چون سلطنت را حق برادر بزرگ‌تر می‌دانست بدون لحظه‌ای درنگ رهسپار تبعیدگاه برادر بزرگ شد تا وی را به پایتخت بازآورد و هنگامی که رام را یافت، از او خواست تا به اجودهیا مراجعت کند و به تخت سلطنت بنشیند. اما رام به این امر تن در نداد و به او گفت وظیفه‌ی تو این است که به خواست پدر گردن نهی و آن‌گاه یک جفت کفش خود را از پا درآورد و به بهارت داد. منظورش این بود که همان‌طوری که از کفش‌های خود صرف نظر کردم و به تو دادم، سلطنت را نیز به تو بخشیدم. بهارت هنگامی که از نزد رام بازگشت، کفش رام را روی تخت سلطنت در زیر چتر پادشاهی نهاد و خود نزدیک آن می‌نشست و به‌نام رام حکومت می‌کرد.
در آن وقت رام، همراه سیتا و لکشمن، برادر مهربانش در جنگل‌های دوردست عزلت گزیده بود. در آن جنگل‌ها زاهدان چندی به عبادت مشغول بودند و «والمیکی» یکی از ایشان بود و رام به آشرام والمیکی آمدوشد می‌کرد و والمیکی از حال و زندگی او و سیتا اطلاعاتی کسب کرد. وقتی رام در جنگل به سر می‌برد، تصمیم گرفت دیوها و «راکشس هارا» از آن نواحی براند و یا از بین ببرد و از این رو جمعی از آن‌ها را کشت، که یکی از آن‌ها امیر جزیره‌ی «سیلان» بود. یکی از سران دیوها موسوم به «راون» به خونخواهی دیوها برخاست و با نیروی خود یک دیو را به صورت غزالی زیبا و طلایی درآورد و آن را به‌سوی خلوتگاه رام روانه ساخت. سیتا با دیدن غزال از رام خواست تا آن را برایش بیاورد. رام آن غزال را تعقیب کرد و از خلوتگاه خود خارج شد، اما بعد از گذشت چند ساعت از او خبری نشد. لکشمن برادر رام به اصرار سیتا به دنبال او رفت و سیتا در خلوتگاه تنها ماند. در این هنگام راون به شکل زاهدی وارد خلوتگاه رام شد و سیتا را به زور در ارابه‌ی آسمان‌پیمای خویش سوار کرد و به شهر «لنکا» در جزیره‌ی سیلان برد. راون که دیوی با بیست و چهار سر بود بسیار تلاش کرد تا سیتا را وادار به خیانت به رام کند، ولی سیتا تا آخر عمر به رام وفادار ماند.
هنگامی که رام و لکشمن بازگشتند، سیتا را در خلوتگاه خود نیافتند و رام بسیار پریشان حال شد. در آن میان ندایی از آسمان شنید و راه آزادی سیتا جلوی پای رام گذاشته شد. رام برای نجات سیتا از دست راون با «سرگروه» سردار بوزینگان پیمانی منعقد کرد و با یاری او و «هنومت» یا «هنومن»، سردار بوزینگان، به جنگ با راون پرداخت. در این جنگ میمون‌ها برای عبور نیروهای رام از دریا، پل متحرکی روی دریا به‌وجود آوردند و نیروهای رام از روی آن وارد جزیره‌ی سیلان و پایتخت آن یعنی «لنکا» شدند و شهر را آتش زدند و سیتا را آزاد ساختند. رام ابتدا سیتا را به گرمی نپذیرفت، زیرا می‌خواست از پاکی و وفاداری سیتا مطمئن شود و بی‌گناهی او را ثابت کند.
سیتا در لنکا از بی‌توجهی رام سخت ناراحت شد؛ از این رو آتشی روشن کرد و در جلو آتش با دست‌های بسته زانو زد و گفت: ای گواه جهانی! همان‌گونه که قلب من لحظه‌ای از یاد رام فارغ نشده است، تو نیز از من روی مگردان. آن‌گاه خویشتن را در میان زبانه‌های آتش انداخت و در حالی که تماشاچیان ناله و فریاد می‌کردند، آتش مانند ستون بزرگی برخاست و سیتا را در آغوش رام افکند، بی‌آنکه آسیبی به او رسیده باشد و پاکی سیتا بر همگان روشن گشت. رام چون چنین دید سیتا را در آغوش گرفت و گفت من می‌دانستم که سیتا پاکدامن است، ولی خواستم که بر همه‌ی جهانیان پاکی او ثابت و روشن شود.
آن‌گاه رام و سیتا از لنکا به اجودهیا بازگشتند و به زندگی خود ادامه دادند، ولی پس از تاج‌گذاری رام حسودان و جاسوسان سوءظن رام را برانگیختند و موجب شدند رام سیتا را رها کند. یکی از جاسوسان رام به او خبر داد که مردی که زنش خانه‌ی شوهر را ترک و قهر کرده بود به اطرافیانش گفته است که من مانند رام نیستم که با زنی که خانه‌ی شوهر را ترک کرده دوباره زندگی کنم. رام از شنیدن این حرف‌ها بسیار آشفته و ناراحت شد که مردم شهر در مورد او چنین سخنانی می‌گویند. از این رو از لکشمن خواست که سیتا را ببرد و در بیابان‌های دور رها کند. لکشمن هر چه کوشید نتوانست رام را از تصمیم خود منصرف کند و ناگزیر دستور برادر بزرگ‌تر را گردن نهاد و سیتا را که باردار بود در بیابان رها ساخت و خود به اجودهیا بازگشت.
سیتا با سرگردانی و ناراحتی تمام در جستجوی سرپناهی بود و سرانجام به آشرم والمیکی رسید و در آن‌جا سکونت گزید. والمیکی او را دلداری داد و از وی پرستاری نمود. سیتا بعد از مدتی در آن‌جا وضع حمل کرد و دو پسر دوقلو به‌دنیا آورد. پسرها در آشرام نزد مادرشان بودند و والمیکی به آنان علم، ادب، دانش جنگاوری و کمانداری آموخت و وقتی به پانزده سالگی رسیدند، به اجودهیا نزد رام رفتند و رام آنان را شناخت و به فرزندی قبول کرد و سیتا را نیز به اجودهیا طلبید. سیتا بسیار اندوهگین و آزرده بود و دوباره برای اثبات پاکی‌اش از مادر خود (زمین) خواست تا پاکی او را گواهی کند. در آن هنگام زمین دهان باز کرد و او از همان جایی که آمده بود به همان‌جا بازگشت. رام هنگامی که این ماجرا را دید، بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت در آسمان به دنبال سیتا بگردد و به او بپیوندد و بدین ترتیب رام از پی سیتا رفت و عمرش به پایان رسید.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: Infinite Eyes (flickr.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده