داستان کوتاه فیروز و شوخ

داستان کوتاه فیروز و شوخ

فیروز و شوخ منظومه‌ای عاشقانه سروده‌ی «میرزا محمدحسین وفای فراهانی» متخلص به «وفا» شاعر دوره‌ی «زندیه» و سده‌ی دوازدهم هجری قمری است. این مثنوی روایت دلدادگی پسری به‌نام «فیروز» و «شوخ» دختر «خواجه خلیل» است.
چکیده‌ی داستان فیروز و شوخ
روزی تاجری از اهالی بغداد تصمیم می‌گیرد برای تجارت به بصره سفر کند و در این سفر پسر را هم با خود همراه می‌کند. وقتی به بصره رسیدند، در باغی خوش و خرم اقامت کردند. روز بعد کالاهای تجاری خود از پارچه و لباس و... را به بازار بردند و فروختند. آن‌ها شش ماه آسوده و آرام در بصره مشغول فروش و تجارت بودند تا این‌که ناگهان تاجر دچار بیماری سختی شد و پس از مدت کوتاهی جان سپرد. پسر نوجوانش «فیروز»، در غم از دست دادن پدر نالان و گریان شد و مدتی در عزای او پریشان و سرگردان بود، اما با خود اندیشید که باید دست از عزاداری و نوحه‌سرایی بردارد و راه خویش در پیش گیرد. بنابراین به کسب علم و دانش مشغول گردید و در علم فقه، حدیث، منطق، کلام و حکمت سرآمد شد. از طرفی هنر خطاطی را نیز به‌خوبی فراگرفت و در آن استاد شد.
در طول دو سه سال آوازه و شهرت او تا سرحد کابل هم رسید. شهرت او به‌گوش «مسلم» امیر بصره رسید. مسلم او را به دربار خود فراخواند و پیوسته در خدمتش بود. آن‌ها با یکدیگر دوستان صمیمی شده بودند. از قضا روزی خلیفه شخصی را که معتمد خاصش بود مامور کرد تا از بغداد به بصره برود. حاکم بصره با آمدن مهمان خلیفه از او استقبال کرد و فیروز خردمند و فرزانه را مسئول پذیرایی وی قرار داد. مامور خلیفه از طرز برخورد فیروز و ادب و کمالاتش بسیار خرسند شد و حیرت کرد و گفت که:
با وجود علوّ فطرت تو - حیرتی کرده‌ام ز همت تو
تو به رتبه جان جانانی - لایق بزم خاص شاهانی 
و به او پیشنهاد کرد تا به بغداد بیاید و با معرفی و وساطتی که مامور خلیفه انجام می‌دهد، جزء خاصان درگاه پادشاه قرار بگیرد. فیروز با شنیدن حرف‌های مامور خلیفه به فکر فرو رفت. از سویی عقلش به او می‌گفت فریب حیله‌ی این شخص را نخور و از طرف دیگر در دلش می‌گفت این حرف‌ها پوچ است و این شخص قصد آسیب زدن به من را ندارد و او برایم دوست صمیمی و باوفا است. این فرصت را از دست نده. بالاخره تصمیم گرفت به حرف دلش گوش دهد؛ بنابراین با مهمان (مامور خلیفه) عهد کرد که به بغداد بیاید. مامور خلیفه پس از چندی که کارهای لازم را انجام داد، از بصره رفت.
فیروز دلش از رفتن او گرفت و به بهانه‌ی دلتنگی برای مادر و دیار از مسلم اجازه خواست تا از بصره به شهر خویش بازگردد. مسلم پس از شنیدن سخنان او متوجه دوگانگی و ناراستی وی شد و از او خواست تا از تصمیمش منصرف شود، اما متوجه شد که فیروز عزمش را جزم کرده که از آن‌جا برود. بالاخره راه بغداد را در پیش گرفت. از آن‌جا که تاجرزاده بود، اجناسی فراهم کرد و برای فروش به بغداد برد. در آن‌جا علاوه بر فروش کالا، به جستجوی مامور خاص خلیفه هم پرداخت اما متوجه شد که او اندکی پیش از ورودش به بغداد وفات کرده است.
فیروز با شنیدن این خبر بسیار دلخسته و غمگین گشت. از سوی دیگر اجناسی که با خود به بغداد آورده بود هم کسی نمی‌خرید. در این موقع دچار حسرت و پشیمانی شد. از درد و غم و حسرت بسیار، بیمار شد و در بستر افتاد. طولی نکشید که همه‌ی سرمایه‌ی او خرج شد و هیچ چیز و هیچ کس برایش باقی نماند. فیروز، بی‌کس و تنها و فقیر در دیار غربت ماند و بر بخت نامیمون خود و روزگار جفا پیشه ناسزا می‌گفت. پس بسوی مسجد رفت و چند روزی آن‌جا اقامت گزید.
از قضا، تاجر دانایی به‌نام «خلیل» برای اقامه‌ی نماز به مسجد رفت و چشمش به فیروز جوان و رعنا افتاد که قامتش از درد و جفای ایام خمیده شده بود. به طرفش رفت و از نام و دیارش پرسید. فیروز وقتی پرسش لطف‌آمیز تاجر را دید، با خود گفت بهتر است درباره‌ی نسب خود به او دروغ بگویم. به همین دلیل در پاسخ گفت نام من فیروز است و پدرم «هاشم» مردی از تبار «طوس»، زائر خانه خدا و پیشکار خاص یکی از پادشاهان عجم است. نمی‌دانم چه شد که هوس سفر به سرم زد و تصمیم گرفتم با آمدن به سفر هم تجربه کسب کنم و هم از گم‌نامی درآیم و مشهور شوم. از بخت بد و همراهی یاران ناموافق و رنج بیماری دچار چنین وضعیتی شدم. همه‌ی سرمایه‌ام از دست رفت.
خلیل با شنیدن احوال فیروز، دلش به‌حال او سوخت و تصمیم گرفت کمکش کند. به او دلداری داد و گفت: نگران نباش! روزگار سختی به پایان رسیده. تو همچون فرزند منی و پدرت هم مثل دوست صمیمی، پاره‌ی تن. هر چه نیاز داری در اختیارت می‌گذارم. پس او را به خانه برد و همه‌ی اسباب رفاه را برایش فراهم کرد. از قضا، خواجه خلیل دختری زیبارو به نام «شوخ» داشت. این دختر زیبارو با پسرعموی زشت رو و بداخلاقش عقد کرده بود که از هم‌صحبتی و همسریش ملول بود.
خلاصه، در مدتی که این دو با هم زندگی کرده بودند، دختر اجازه‌ی وصال به پسر نداده بود و دل پسر در آرزوی وصل می‌سوخت. شوخ، پیوسته سرکشی می‌کرد و جوان دلسوخته را می‌آزرد. پس از مدتی، جوان که دید دختر به هیچ‌وجه راضی نمی‌شود، از سر ناراحتی به زبان گفت برو که تو را طلاق دادم. شوخ، از شنیدن این سخن بسیار خوشحال شد، چون در فقه تسنن همین که مرد به زن خود سه بار بگوید: تو را طلاق دادم، باید از همسر خود کناره‌گیری کند و پشیمانی هم سودی ندارد. مگر این‌که زن با مرد دیگری ازدواج کند و بعد از او جدا شود تا بار دیگر بتواند به همسر سابق خود برگردد.
پسر همان لحظه از گفته‌ی خود بسیار پشیمان شد، اما دیگر فایده‌ای نداشت. پدر دختر با شنیدن این موضوع از دست داماد دلگیر شد. خواجه خلیل، در این مورد با چند نفر از نزدیکان خود مشورت کرد. آن‌ها گفتند: به هر حال این اتفاق افتاده و نمی‌توان کاری کرد. داماد، فرزند برادر توست، از سوی دیگر دخترت را هم نصیحت کن تا مهربان‌تر باشد و همسر را نیازارد. باید محلّلی پیدا کنی تا باز هم این دختر، همسر دخترعمویش شود، هر چند زشت رو است اما دلسوز است و بهتر از داماد غریبه است.
خواجه خلیل نزد شوخ رفت و او را عتاب کرد که چرا همسرت را آزردی و احترامش را نگه نداشتی؟ شوخ جواب داد: ای پدر! اگر می‌خواهی مرا با شمشیر بکش، اما مرا از همسری پسرعمویم معاف بدار، وگرنه خودم را آتش می‌زنم. پدر با ناراحتی دخترش را سرزنش می‌کند. شوخ، چون ناراحتی پدر را می‌بیند، تسلیم می‌شود. خواجه خلیل برای این‌که بتواند دخترش را دوباره به عقد پسرعمویش درآورد، فیروز، جوان عجمی را که تازه به خانه‌اش میهمان کرده بود، بعنوان محلّل انتخاب می‌کند تا یک شب را در کنار دختر سر کند و بعد پسرعمویش بتواند دوباره به همسری وی درآید. البته با خودش گفت برای این‌که جوان هوس نکند تا آخر عمر پای دختر بماند، بلافاصله اسباب سفر را برایش مهیا می‌کنم تا به شهر و دیار خود بازگردد.
قاضی به فیروز خبر داد که خواجه خلیل قرار است دخترش را به عقد تو درآورد، اما شرط است پس از این‌که همان یک شب با دختر هم‌بستر شدی، او را رها کنی. جوان پذیرفت. شب هنگام بساط جشن عروسی را برپا کردند. فیروز با دیدن جمال شوخ جان و دل از کف بداد. شوخِ مشکل پسند هم با دیدن فیروز با تمام وجود عاشق شد. آن‌ها تا صبح سرمست جام وصال یکدیگر بودند. دختر در آن میانه غمی در دلش خانه کرد که چگونه می‌تواند دل از این یار برکند. از سوی دیگر در دل فیروز هم غوغایی به پا شد که چگونه می‌توانم از این یار دلبر شیرین کناره بگیرم! در این لحظه همه‌ی عهد خویش را با قاضی فراموش کرد. فیروز، راز دل را به دختر می‌گوید و شوخ هم با او در این زمینه موافقت می‌کند که اگر جان از تنش به درآرند، هرگز دست از محبوب خویش برنمی‌دارد. با این سخنان با یکدیگر پیمان وفاداری بستند که تا پای مرگ از هم جدا نشوند.
صبحگاه، چند خادم خبر آوردند که زمان وداع رسیده و آن‌ها باید از یکدیگر جدا شوند. اما فیروز، حاضر به ترک یار نیست و می‌گوید که این زن هم‌اکنون همسر من است و کسی نمی‌تواند مرا از او جدا کند. من به‌خاطر لطف خواجه خلیل از او سپاسگزارم و تا عمر دارم بندگی‌اش را می‌کنم، اما اگر خونم را بریزند، هرگز دست از همسرم نمی‌کشم. خادمان بازگشتند و سخن فیروز را به خواجه گفتند. خواجه خلیل، ناراحت شد و به فکر حیله‌ای تازه افتاد. قاضی را خبر کرد تا شاید گشایشی شود. قاضی نزد فیروز رفت، اما دست از پا درازتر بازگشت و همه چیز را به خواجه گفت. خواجه خلیل که از دست فیروز بسیار عصبانی شده بود، به قاضی گفت که به جوان بگو ما که پدرت را ندیدم و نَسَبت را نمی‌شناسیم. اگر واقعا پدر تو همان خواجه هاشم است که گفتی، بیست روز مهلت داری تا به او خبر دهی و او خودش را به این‌جا برساند. در غیر این صورت باید دل از دختر برداری یا به زندان بروی.
آن شب دوباره دو دلداده در کنار یکدیگر آرام گرفتند. روز دیگر، دوباره قاضی نزد فیروز رفت و با او صحبت کرد که از این دختر دست بردار و سر خویش به باد نده. اما قاضی درباره‌ی مهلت بیست روزه با پسر گفت. فیروز خوشحال از مهلت اعلام شده، به قاضی گفت البته مشخص است که تا شخصی از بغداد به خراسان برود و بازگردد، خواجه قصد جان مرا کرده، ولی با این حال قبول می‌کنم و سوگند خورد که شرط را به‌جا آورد. با شنیدن این خبر، خواجه خلیل غمگین شد و تصمیم گرفت فیروز را از بین ببرد.
فیروز قضیه‌ی مهلت بیست روزه را به شوخ در میان گذاشت و از او خواست تا در این مدت بدون فکر و ناراحتی با هم در کنار هم خوش باشند، تا تقدیر چه پیش آورد. هفده روز گذشت. از قضا روز هجدهم خلیفه هوس کرد سوار قایق شود و همراه با وزیرش روی آب دجله گردش کند. ناگهان صدایی محزون و اندوهناک به گوشش رسید. او با چند تن از همراهان خود صدا را دنبال کردند تا به باغی رسیدند که شوخ و فیروز در آن اقامت داشتند. فیروز از آمدن افراد غریبه در باغ آگاهی 
یافت. از آن‌ها پرسید شما که هستید؟ خلیفه گفت: ما گروهی می خواره‌ایم که با شنیدن آواز گرم و زیبای تو به این‌طرف کشیده شدیم. فیروز به گرمی از مهمانان استقبال کرد.
وقتی میهمانان سرمست شراب بودند، ساز برگرفت و نغمه‌ها برخواند. اما ناگهان در میان خواندن به یاد این افتاد که تا دو روز دیگر باید از یار جدا شود، از غم این جدایی آتش در جگرش افتاد. مهمانان را رها کرد و نزد دلارام خویش رفت. شوخ نیز از غم این هجران دلتنگ بود. خلیفه متوجه صورت حال جوان شد و از او علت ناراحتیش را پرسید. فیروز هم همه‌ی قضایا را از آمدن مامور خلیفه به بصره، آمدنش به بغداد به طمع جاه، گرفتاری، بیماری و از دست دادن سرمایه‌اش، دیدن خواجه خلیل و دروغ گفتن درباره‌ی پدر و اصل و نسبش تا قضیه‌ی ازدواجش با شوخ را تعریف کرد. بعد از شدت گریه نتوانست سخن بگوید.
مهمان هم کاملا به سخن او گوش داد و دلش به حال وی سوخت. میهمان بی‌آنکه خود را معرفی کند، از آن‌جا رفت و فیروز تا دو روز دیگر در کنار محبوب ماند. روز نوزدهم دوباره خلیفه هوس شور و نشاط شراب به سرش زد. بنابراین تصمیم گرفت نزد فیروز برود. فیروز تا توانست به بهترین وجه از مهمان پذیرایی کرد و مهربانی نشان داد و در عین حال که اشک حسرت در چشمش جمع شده بود، اما باز ساز برگرفت و شروع کرد به آواز خواندن. در این میان گاه سری به دلبر خویش می‌زد و گاه به‌سوی مهمان بازمی‌گشت و آن‌ها را سرخوش می‌نمود.
روز آخر فرارسید. دوباره خلیفه نزد فیروز آمد، اما دید که فیروز پر از درد و ناراحتی، زانوی غم بغل کرده و اشک از دیده‌اش روان است. با این حال با دیدن مهمان از جا برخاست و مثل گذشته پذیرایی کرد. آن شب نیز خلیفه تا سحر در خانه‌ی فیروز ماند و صبح زود آن‌جا را ترک کرد. خلیفه از همان روز نخست که صورت حال جوان را شنیده بود، در فکر رفع گرفتاری او بود. آن روز صبح وقتی به بارگاه رسید، گروهی از غلامان خاصش را که تا به آن روز کسی ندیده بود، حاضر کرد. از میان پنجاه غلام خاص، گروهی را برگزید، نیمی سفیدپوست و نیمی سیاه‌پوست؛ همه را آماده و مجهز کرد و دستور داد تا با دویست شتر قوی همراه با پارچه‌ها و اجناس خراسانی و عراقی حرکت کنند. سپس نامه‌ای دروغین با مهر و امضاء جعلی حاکم خراسان تهیه کرد و به دست آن‌ها داد تا به نزد خواجه خلیل برند و بگویند که از خراسان می‌آیند و از طرف پدر فیروز و حاکم خراسان نامه‌ای آوردند.
صبح روز بیست و یکم، خواجه خلیل کمر به قتل فیروز بسته بود و در صدد آن بود که چند تن از خادمانش را برای کشتن وی بفرستد. در همین لحظه ناگهان، غلامان خلیفه از راه می‌رسند و می‌گویند که ما از طرف خواجه هاشم پدر فیروز آمده‌ایم و صاحب این گنج عظیم هم اوست و شنیده‌ایم که فیروز داماد خواجه خلیل شده، به همین دلیل نزد او آمده‌ایم. خواجه خلیل با دیدن آن غلامان زره‌پوش و آن همه جهاز شتر و پارچه و... رنگ از چهره‌اش پرید و نزدیک بود قالب تهی کند.
شخصی نزد فیروز رفت تا به او خبر رساند. غلامان که مدتی جلوی خانه‌ی خواجه خلیل معطل شده بودند، شروع کردند به غر زدن و صاحب خانه را تهدید کردن، که چرا نمی‌گویید سرور و مولای ما فیروز کجاست و چرا ما را معطل کرده‌اید. خواجه خلیل ترسان و لرزان شخصی را فرستاد تا فیروز را به آن‌جا بیاورد. در همین حال گروه دیگر غلامان سیاه و سفید که به‌نظر مردان جنگی بودند، سررسیدند و آن‌ها هم از فیروز سوال کردند. خواجه خلیل از دیدن آن همه غلام که همگی به‌دنبال فیروز آمده بودند حیرت‌زده شده بود. در همین لحظه متوسل به خدا و رسول و خاندان پاکش شد.
در همین لحظه ناگهان یکی از در وارد شد و گفت که سواران بسیاری از نزد پدرت آمدند و تو را می‌جویند و با خواجه خلیل به درشتی سخن می‌گویند. فیروز بسیار تعجب کرد، ابتدا باورش نمی‌شد. در همین افکار بود که باز قاصد دیگری از راه رسید و خبر آورد که چرا نمی‌آیید؟ در همین حال خود خواجه خلیل با چهره‌ای زرد و حالتی نزار و دست بسته از راه رسید. فیروز از دیدن این حالت تعجب کرد. بلافاصله از جای بلند شد و دست خواجه را باز کرد. غلامان با دیدن فیروز در برابرش تعظیم کردند. همه‌ی غلامان با تمام اسباب و جهاز شتران و قماش‌ها و لباس‌ها و... در باغ فرود آمدند. آن‌گاه نامه را باز کردند و به خواجه دادند. از سوی دیگر فیروز به شدت در فکر فرو رفت که ماجرای این نامه و پدر و قماش‌ها و غلامان چیست. در همین افکار بود که ناگهان از سوی خلیفه چند قاصد پیغام آوردند که هر چه سریع‌تر به دربار بیا چرا که امیر تو را احضار کرده است و قرار است هدیه‌ی خوبی به تو عطا کند.
فیروز جوان سوار بر اسب شد و به درگاه خلیفه آمد. با دیدن خلیفه بر جای خشکش زد، زیرا دید خلیفه همان مهمان سه شب پیش اوست. بلافاصله در برابرش تعظیم کرد و رسم ادب را به‌جای آورد. خلیفه او را خواند و بر صدر جای داد و احوالپرسی گرمی با او کرد. آنگاه خلیفه رو به خواجه خلیل کرد و گفت: پدر این جوان خواجه هاشم، تاجری سرشناس است. من شنیده‌ام که تو دخترت را با مهر و احترام به عقد او درآوردی. چرا به ما خبر ندادی که جوانی از عجم در خانه‌ات است؟ حالا اگر می‌خواهی باید دخترت را با جهیزیه‌ی کامل و با احترام تمام آماده کنی و با او به خراسان بفرستی. تو خودت خوب می‌دانی که دختر دادن به عجم چندان آسان نیست. پس بگونه‌ای عمل کن تا او را بپذیرند.
خواجه خلیل از شدن ندامت و حسرت اشک می‌ریخت. اما سکوت کرد و رفت تا به فرمان خلیفه عمل کند. در این میان خلیفه با فیروز خلوت کرد و به او گفت: طولی نمی‌کشد که ممکن است راز دروغی که گفتی فاش شود و من هم رسوا گردم. پس بهتر است دست همسرت را بگیری و به دیار خویش بازگردی؛ چرا که هیچ‌جا مثل وطن انسان نیست. آن‌گاه به گنج‌وران دستور داد تا او را گوهر و سنگ‌های گران‌بها بخشیدند و همراه با مال و غلام و کنیز بسیار او را روانه‌ی شهر خویش کرد.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

بازنویسی: احمدرضا یلمه‌ها، فاطمه آگاه
نگاره: هستی خجسته
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده