داستان کوتاه فایز و پریزاد

داستان کوتاه فایز و پریزاد

فایز و پریزاد داستان و افسانه‌ای عاشقانه و ساخته و پرداخته‌ی مردمان جنوب ایران از سروده‌های «فایز دشتی» است. «پری» نقش بزرگی در دوبیتی‌های «فایز» دارد و این پری همان یار و معشوق «فایز» و نمادی از آرزوها و رویاهای دست‌نیافتنی «فایز دشتی» است. «محمدعلی دشتی» متخلص به «فایز» و شناخته شده با نام «فایز دشتی»، شاعر دوبیتی‌سرای جنوب ایران است. او در سال ۱۲۱۳ خورشیدی در روستای «کردوان عُلیا» در شهرستان «دشتی» استان «بوشهر» زاده شد و در سال ۱۲۸۹ خورشیدی درگذشت.
چکیده‌ی داستان فایز و پریزاد
اسم اصلی فایز دشتی، محمدعلی است. در کودکی پدر خود را از دست داد، اما مادرش همه‌ی توان خود را برای تربیت فرزند جوان به‌کار برد. چون فایز دشتی به جوانی رسید، کمر بر خدمت مادر پیر و فرتوت خود بست. بیشتر دوران جوانی فایز دشتی به خدمت مادر گذشت. مادر نیز تنها می‌توانست در حق فرزندش دعا کند. همه وقت از خدا می‌خواست تا پسرش را با حور و پری دمساز گرداند. فایز دشتی از همان دوران کودکی چوپان بود. در آن ناحیه که فایز دشتی گوسفندانش را به چرا می‌برد استخری بود. در ظهری داغ تصمیم گرفت تا گله را به آن آبگیر ببرد تا گوسفندان سیراب شوند. همان‌طور که می‌رفت از دور چند نفر را دید که در آب شنا می‌کردند. کم کم واضح‌تر دید، نزدیک‌تر آمد و پشت درختانی که در آن حوالی بود پنهان شد. همان‌طور که آنان را نظاره می‌کرد، فکری به شوخی از ذهنش گذشت. دست دراز کرد و لباسی را که متعلق به یکی از شناگران بود برداشت. پریان شناگر که وجود غریبه‌ای را حس کردند، شتابان از آب بیرون آمدند. جامه بر تن کردند و گریختند جز آن که لباسش را چوپان شوخ (فایز دشتی) ربوده بود. پس همان‌طور در آب ماند.  گفت و شنود پری و فایز دشتی جالب است.
پری گفت: من از پریان هستم. ما را با انسان کاری نیست. جامه‌ام را بده، در عوض هر آن چه بخواهی به تو می‌دهم.
فایز گفت: تنها به شرطی جامه‌ات را می‌دهم که همسری مرا قبول کنی! پری التماس کرد که چیزی از زر و مال بخواهد، اما فایز دشتی نپذیرفت.
پری که چاره نمی‌دید گفت: پس من هم شرطی دارم.
فایز دشتی گفت: شرط تو چیست؟
پری گفت: از این پس هر رفتار عجیبی از من دیدی فراموش کنی و به کسی چیزی نگویی.
فایز دشتی پذیرفت و زندگی آن دو شروع شد. زمان گذشت تا آن‌ها صاحب دو فرزند شدند. فایز در اوج خوشبختی بود که ناگاه خار اندوهی توان سوز به قلبش خلید. در شامگاهی مادرش چشم از جهان فرو بست. دوستان و آشنایان به تسلیت‌گویی آمدند. در همین حال فایز دشتی دید که پری پرید و در طاقچه‌ی اتاق نشست و این حرکت عروس مادر شوهر مرده، خنده‌ی همگان را برانگیخت. فایز با دیدن این صحنه شرمسار شد. اما بنابر قولی که به پری داده بود هیچ نگفت. آن شب گذشت و روز بعد در مراسم تشییع جنازه هنگام برداشتن جنازه و بیرون بردن جسد مادر پریزاد ناگهان با صدای بلند شروع به خنده کرد، به‌طوری که توجه همگان را برانگیخت. این بار نیز عرق شرم و خجالت بر پیشانی فایز نشست، اما هیچ نگفت.  تحمل می‌کرد بنابر قولش. بالاخره مادر را به‌خاک سپردند و فایز دشتی که گویی همه‌ی زندگی از کف داده بود با چشمانی اشکبار به خانه آمد و زانوی غم بغل گرفت.
اما روز بعد حادثه‌ای دیگر رخ داد که فایز را تا همیشه آواره کرد. فایز دشتی پس از نماز ظهر دید که گرگی درنده آمد و وارد اتاق شد. پری بلافاصله یکی از فرزندانش را به گرگ داد. گرگ گلوی طفل را درید و با خود برد. اندکی بعد دوباره ظاهر شد. پری این بار طفل دیگرش را به گرگ سپرد. اینک فایز دشتی به اوج جنون رسیده بود. از یک سو غم از دست دادن مادر و از سوی دیگر ربودن دو کودکش توسط گرگ که پری آنان را با دست خود به حیوان سپرده بود و از دیگر سو قولی که به پری داده بود.
قرارش را زیر پا گذاشت و از او پرسید: تو به هنگام مرگ مادرم در طاقچه نشستی و مردم را خنداندی، مرا شرمنده کردی. به هنگام تشییع جنازه قهقهه سر دادی و باز شرمسارم کردی. این‌ها را من ندیده گرفتم. اما سپردن بچه‌ها به گرگ دیگر چه ماجرایی بود؟ باید به من بگویی چرا جگر گوشه‌هایم را به دامان مرگ سپردی؟ پری خیره به چشمان فایز نگریست. دیگر همه چیز تمام شده بود. پیمان آن دو شکسته شده بود. دیگر ادامه‌ی زندگی برایشان ناممکن بود.
پری گفت اکنون که پیمان شکنی کردی بگذار به تو بگویم:
اولا: رفتن من روی طاقچه به این دلیل است که وقتی کسی می‌میرد، اطراف او و همه‌جا گرداگرد او را خون می‌گیرد. چون من پاک و مطهر هستم، رفتم روی طاقچه که ناپاک نشوم و شما انسان‌ها از درک آن عاجزید. ثانیا: چون مرده را حرکت می‌دهند، اعمال نیک و ثواب‌هایش پیشاپیش جنازه توسط فرشتگان حمل می‌شود و چون مادر تو در تمام زندگی‌اش، یک قرص نان و یک لنگه کفش خیرات داده بود خنده‌ام گرفت. ثالثا: گرگی که فرزندان تو را برد برادرم بود که می‌خواست از آن‌ها پری بسازد. 
فایز دیگر هیچ نگفت. پس از خواندن نماز عصر دید که هر دو فرزندش باز آمده‌اند. اما پریزاد از در دیگر خارج شد و رفت و دیگر تا آخر عمر فایز دشتی، به چشمان شاعر شوریده حال آشکار نشد. فایز دشتی تا آخرین لحظات زندگی در غم دوری پری سوخت.

 

فهرست عشاق نامدار ایران و جهان

 

نگاره: لیلا بیرامی
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده