گزیده‌ی اشعار سعدی

گزیده‌ی اشعار سعدی

در این بخش از سایت فرتورچین، برگزیده‌ای از زیباترین اشعار سعدی شاعر و نویسنده‌ی ایرانی (۵۸۹ - ۶۷۰ خورشیدی) گردآوری شده است.

-------------------------
گر خردمند از اوباش جفایی بیند - تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست - قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
-------------------------
با گل به مثل چو خار می‌باید بود - با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود - در پرده روزگار می‌باید بود
-------------------------
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش - گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش - از دولت بختش همه نیک آید پیش
-------------------------
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ - یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست - از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
-------------------------
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن - اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن - که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد
-------------------------
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور - قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم - چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار
-------------------------
مگسی گفت عنکبوتی را - کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی - پیش چشمت جهان کنم تاریک
-------------------------
چو می‌دانستی افتادن به ناچار - نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی - کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
-------------------------
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی - هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی - آنست که قدر پدر پیر بدانی
-------------------------
روزی گفتی شبی کنم دلشادت - وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت - وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
-------------------------
آن شب که تو در کنار مایی روزست - و آن روز که با تو می‌رود نوروزست
دی رفت و به انتظار فردا منشین - دریاب که حاصل حیات امروزست
-------------------------
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد - رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان - گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟
-------------------------
ما را به چه روی از تو صبوری باشد - یا طاقت دوستی و دوری باشد
جایی که درخت گل سوری باشد - جوشیدن بلبلان ضروری باشد
-------------------------
ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ - ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ - آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟
-------------------------
آن لطف که در شمایل اوست ببین - وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین
نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری - در چشم من آی و صورت دوست ببین
-------------------------
هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری - چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش - بستانم و ترسم دل قاضی ببری
-------------------------
آن یار که عهد دوستاری بشکست - می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی - پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
-------------------------
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست - هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای - ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست
-------------------------
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست - یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی - تا خلق ندانند که منظور من اوست
-------------------------
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست - وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی - من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
-------------------------
گویند مرو در پی آن سرو بلند - انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
بی‌فایده پندم مده ای دانشمند - من چون نروم که می‌برندم به کمند؟
-------------------------
آن درد ندارم که طبیبان دانند - دردیست محبت که حبیبان دانند
ما را غم روی آشنایی کشتست - این حال نباید که غریبان دانند
-------------------------
از هرچه کنی مرهم ریش اولی‌تر - دلداری خلق هرچه بیش اولی‌تر
ای دوست به دست دشمنانم مسپار - گر می‌کشیم به دست خویش اولی‌تر
-------------------------
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن - یا دوست گزین به دوستی یا دشمن
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست - آسانتر ازان که بینمش با دشمن
-------------------------
ای کاش نکردمی نگاه از دیده - بر دل نزدی عشق تو راه از دیده
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده - آه از دل و صد هزار آه از دیده
-------------------------
ای مایه درمان نفسی ننشینی - تا صورت حال دردمندان بینی
گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام - عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
-------------------------
گر دولت و بخت باشد و روزبهی - در پای تو سر ببازم ای سرو سهی
سهلست که من در قدمت خاک شوم - ترسم که تو پای بر سر من ننهی
-------------------------
گر مرا بی‌تو در بهشت برند - دیده از دیدنش بخواهم دوخت
کاین چنینم خدای وعده نکرد - که مرا در بهشت باید سوخت
-------------------------
کسی ملامتم از عشق روی او می‌کرد - که خیره چند شتابی به خون خود خوردن؟
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک - ز من مپرس که دارم کمند در گردن
-------------------------
چند گویی که مهر ازو بردار - خویشتن را به صبر ده تسکین
کهربا را بگوی تا نبرد - چه کند کاه پاره‌ای مسکین؟
-------------------------
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست - پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند - گو رخت منه که بار می‌باید بست
-------------------------
گل که هنوز نو به دست آمده بود - نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت - امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
-------------------------
چون ما و شما مقارب یکدگریم - به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز - عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
-------------------------
آیین برادری و شرط یاری - آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم - از غایت دوستیم دشمن داری
-------------------------
نادان همه جا با همه کس آمیزد - چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش - کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
-------------------------
مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند - قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
فردای قیامت به گناه ایشان را - شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند
-------------------------
هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد - در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد - ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد
-------------------------
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا - فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش - بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم - به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
-------------------------
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم - حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری - که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم - که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
-------------------------
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی - یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست - تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند - تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
-------------------------
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید - که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد - و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است - که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
-------------------------
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت - تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش - گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت - کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد - تا نباید که بشوراند خواب سحرت
-------------------------
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را - الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد - سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی - دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم - تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
-------------------------
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را - تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او - تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم - جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
-------------------------
ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها - وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم - بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن - کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد - باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها
 -------------------------
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت - مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت - کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد - که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان - تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
-------------------------
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را - جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست - نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز - هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار - پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی - همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
-------------------------
حاکم ظالم به سنان قلم - دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست - این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق - فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ - دزد، که ناطور همان می‌کند
-------------------------
گدایان بینی اندر روز محشر - به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت - که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری - که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت - بیا پیش از عقوبت عذرخواهان
-------------------------
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی - عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم - باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه - ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم - چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده - نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
-------------------------
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست - طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد - سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف - من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت - خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی - به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
-------------------------
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو - بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار - چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا - همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا - دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار - جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
-------------------------
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو - بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار - چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا - همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا - دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار - جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
-------------------------
باد آمد و بوی عنبر آورد - بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل - با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم - قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم - او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیده‌ام که بادی - بوی گلی از تو خوشتر آورد
-------------------------
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت - چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم - پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت - سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق - خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر - طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی - حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت - آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان - راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی - می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
-------------------------
من از آن روز که دربند توام آزادم - پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند - در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت - تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس - پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ - یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی - دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست - گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی - وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
-------------------------
چنان خوب رویی بدان دلربایی - دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به - که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم - چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم - که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی - ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من - کسی دید خود عید بی‌روستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو - چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی
-------------------------
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا - سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر - تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید - تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین - روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی‌دهان تو اگر صد قدح نوش دهند - به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید - بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
-------------------------
از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش‌ترست - پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر - چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ - صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق - درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان - باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی - وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست
شب‌های بی‌توام شب گورست در خیال - ور بی‌تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود - معشوق خوب‌روی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل - هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست - هیهات از این خیال محالت که در سرست
-------------------------
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود - وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او - گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون - پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان - کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان - دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم - چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او - در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین - کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم - وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل - وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من - گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن - من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا - طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود

-------------------------
چنان قحط سالی شد اندر دمشق - که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل - که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم - نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به‌جز آه بیوه زنی - اگر بر شدی دودی از روزنی
چو درویش بی‌رنگ دیدم درخت - قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ - ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی - از او مانده بر استخوان پوستی
وگرچه به مکنت قوی حال بود - خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه‌خوی - چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟ - چو دانی و پرسی سوالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید - مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان - نه برمی‌رود دود فریادخوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست - کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک - تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه - نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق - نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد - غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش - نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم - که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست - که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد - به کام اندرم لقمه زهر است و درد
یکی را به زندان درش دوستان - کجا ماندش عیش در بوستان؟
-------------------------

 

زندگینامه‌ی سعدی - سخنان و جمله‌های آموزنده‌ی سعدی

 

گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۵ مشارکت کننده