در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی میرفتند، بروند.
آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راهها اموال مسافران را میدزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد. نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنهی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بیچیز و بینوا بستند.
یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «میبینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»
دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آنها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر بهخوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!»
لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.»
مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بیارزش مرا.»
رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان روبهرو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما بهطور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بیارزش بوده، بگیرد.»
مسافران لخت و بیلباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»
آن که لباس کهنهاش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»
دوستش گفت: «نه اینطور نمیشود چیزی که تو از دست دادهای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده باارزش بوده. لباس من صد تومان میارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازهی مساوی ضرر کرده باشیم.»
دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بیلباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»
آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی نشست و با حوصله به حرفهای آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»
مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمیرود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلا قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار میآییم.» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «اینها وقت مرا گرفتهاند و همینطور میخواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفتهام ندادهاند، نباید بروند. ببریدشان زندان.»
مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خمهای گردنه خطرناکتر است.» و دست بسته به زندان رفتند.
از آن به بعد، وقتی مردم با بیانصافی و زورگویی کسی روبهرو شوند که از او انتظار بیانصافی و زورگویی نداشتهاند، این مثل را بهکار میبردند.
نگاره: Jean-Leon Gerome
گردآوری: فرتورچین