داستان کوتاه باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

داستان کوتاه باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

مردی در یک باغ، درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت.
صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟
دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده‌ی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره‌ی گسترده‌ی نعمت‌های خداوند حسادت می‌کنی؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
آن‌گاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد.
دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی.
صاحب باغ گفت: این بنده‌ی خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست.
دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم. تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

 

برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی
نگاره: Saliahdates.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲۲ مشارکت کننده