در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهی منطقهی تینگزدا آمادهی تاجگذاری میشد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج میکرد. از آنجا که همسر او ملکهی آینده میشد، باید دختری را پیدا میکرد که بتواند کاملا به او اطمینان کند.
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر میتواند به مرحلهی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانهی او شد. نان-این پرسید: «چتر و کفشهایت را بیرون در گذاشتی؟»
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی میکرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، میگفتند هنوز میتواند هر حریفی را از پای در بیاورد.
هیتوشی، سالها، بیهوده سعی میکرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد.
عبارت دلنگرانی، دو بخش است «دل» و «نگرانی». یعنی پیش از آنکه حادثهای رخ دهد، دل ما نگران واقعهای باشد. یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافتهاند.
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی بهنام «وو» بود که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود.
قورباغهها وسط روز تشکیل جلسه دادند. یکی گفت: «دیگر غیر قابل تحمل است. حواصیلها روز ما را شکار میکنند و راکونها هم در شب.» دیگری گفت: «بله، آنقدر بدانید که اگر با هم باشند، آرامش از ما رخت برخواهد بست.»
مردی بهنام نیشیون دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعهای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر؛ نه گرانتر و نه ارزانتر.
رامان یوگی، استاد مسلم هنر تیراندازی با کمان بود. روزی، محبوبترین شاگردش را به دیدن هنرنماییاش دعوت کرد. شاگردش بیش از صد بار این برنامه را دیده بود؛ اما تصمیم گرفت از دستور استادش اطاعت کند.
در زمان بودا، زنی بهنام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.